دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

راستش را بگویم دلم پر میزند برای دوران کودکی ام

برای بازی های بچه گانه ام

یادم می اید ان زمان ها بابا وضعش خیلی خوب نبود وما تقریبا قشر متوسط بودیم٬یک خونه ی کوچیک60متری با3تابچه بودیم:)یادمه ماه مان(به قول نبات)اون موقع سخت مشغول درس خوندن بود ولی اون موقع ها با تمام مشکلاتی که بود با تمام  سختی هایش صمیمیت بود

من عاشق دوران کودکی ام هستم

یادم می اید ان موقع ها که در منطقه ی متوسط شهر بودیم عاشق همسایه هامون بودم

یادش بخیر فاط ٬مه خانوم همسایه ی دیوار به دیوار ما که برای من حکم مادر را داشت٬ چون با دخترش زهرا که یکسال از من بزرگتر بود مثل زهرا مادری میکرد وحتی موقع هایی که ماه مان میرفت برای درس هایش حتی از من مثل زهرا مراقبت میکرد بدون اینکه حتی به من ذره ای بد بگذرد

یادش بخیر روزی که با زهرا رفتیم  مهد کودک قشنگ به یاد دارم با دوچرخه ی داهداشم میرفتیم ٬حکم یک ماشین مدل بالا را داشت برای ما٬من جلو مینشتم داهداشم راننده بود وزهرا عقب مینشست٬حتی یادم است یک بار پای دوست کوچک من لای زنجیر چرخ دوچرخه ی داهداش رفت و چه قد گریه کرد

خوب به یاد دارم در حیاط کوچک خانه مان یک درخت گل رز داشتیم که برای من حکم زیباترین جنگل دنیارا داشت عاقبت به دستان باه بایم به درخواست ماهمانم که دایم گل برگ هایش حیاط را کثیف میکرد قطع شد ومن چه قدر اشک ریختم زیرا که علتش را با ان سن کوچکم درک نمیکردم

خوب به یاد دارم وقتی حوصله مان سر میرفت مثل بچه های الان نبودیم که با تلبت ولب تاب و.... بازی کنیم بریم اینترنت و .. یادم است وقتی حوصله ام سر میرفت زنگ در خانهه ی زهرا را میزذدم وسریع میرفتم خانه شان وتا خود شب باهاش بازی میکردم حتی ناهار هم خانمان نمیرفتم.:)

یا حتی گاهی با هم میرفتیم تو کوچه ی کوچکمان و ملیحه را هم صدا میزدیم و 3تایی تا خود شب بازی میکردیم ..ان قدر که صدای ماهمان هایمان در می امد..ان موقع ها پسر های کوچک محله مان مان برای ما حس سربازهای محافظ را داشتند داداشی من و دادشی زهرا دادشی ملیحه.ودایم تو کوچه تیله بازی میکردن وفوتبال ..

محله ی کوچک ما برای ما حکم تمام زندگیه مارا داشت خانه ی ما برای زهرا حکم خانه هشان را داشت وخانه هه زهراشان حکم خانه ی خودمان را٬خاله فاط٬مه ی من برای من از خاله هایه واقعیم دوست داشتنی تر بود چون برای من مثل مادر میبود٬
تا اینکه کاره بابا داشت کم کم رونق میگرفت و تصمیم گرفتیم محله ی کوچکمان را برای همیشه ترک کنیم و برویم منطقه ی بالاشهر وخانه ای بزرگتر راستش اولش  ذوق و شوق داشتم از اینکه خانه همان بزرگتر میشود ومحله مان  با کلاس تر میشود..ولی بعد از مدتی فهمیدم در این محله دیگر نمیتوانم به دنبال زهرا م بگردم دیگر نمیتوانم مثل خاله فاط٬مه رو پییدا کنم ُدیگر ملیحه یی در کارنیست وجنس دوستی هایشان فرق میکرد..

دلم برای روزهای زبیا ی کودکی ام تنگ میشود دلم برای خالهه فاطُمه ام برای زهراُبرای ملیحه برای..

برای ارمش هایی که 7سال به راحتی کنارش بودم ولی قدرش را ندانستم اخر بچه بودم...

برای ...

کاش دوباره همان صمیمت ها باز گردد و دل هاپر شود از محبت.کاش همسایه ها برای هم از فایمیلل هم نزدیک تر باشند.کاش...

امام علی (علیه السلام)فرمودند:خوش همسایگی شهر ها را اباد وعمر ها را زیاد میکند

 

  • ۹۴/۰۵/۰۳
  • یک دختر شیعه

نظرات (۱۶)

  • رفیعه رجعتی
  • الان این صمیمیته ب صفر ر30ده واقعن!:|
    پاسخ:

    واقعن

    :(

    ان شالله درست بشه

    :)

    سه تا بچه این؟!مام سه تاییم!:دیی
    من کلن بچه م بودم مامان نمیذاشت برم خونه کسی یا تو کوچه مثلن!الانم هنو نمیذاره!
    ولی یادمه یه عروسک کوچولو بافتنی داشتم شبا اول اونو میخوابوندمش بعدشم خودم میخوابیدم!
    تازه فک کن مریضم می شد!خخخخ
    الانم من ک از خدامه رابطه صمیمی با همسایه ها ب ویژه همسایه رو ب رومون اینا! داشده باشیم!!خخخخ
    ایشالله می شه:))))
    پاسخ:
    اره
    :)
    خوب اون کوچه ی ما واقعن امن بود از هر لحاظ+بن بستم بود خیلی خوب بود.منم تادوم راهنمایی عادت داشتم عروسک کنارم بخوابه:دی
    :)
    ان شالله که بشه
    (:
    کوچه مون امن ک بود ینی ماشین اینا رفت و آمد نداشت!
    اصن دلم تنگ شد واسه اون خونه مون:)))
    اون جا سه تا بچه گربه داشتیم!الان باس مردی شده باشن واسه خودشون:))
    پاسخ:
    هوم
    (:
    منم خیلی:(
    :دی خدا نکشتت انیس
    :D
    خخخ ولی خو اینجام خوبه دیه:)))همسایه روبرویی و اینا!خخخخ
    مدیونی فک کنی من بیکارم الان ها!!
    پاسخ:
    اره جای ما هم الان از یک لحاظایی خوبه ولی اون صمیمیت نیست
    :)
    مدیونی فکر کنی همچین فکری کردم
    =))
    ها اهااان منظورتو فهمیدم :خخخخ
    خو میگی چیکا کنم؟!! نه حس رمان دارم نه حس تی وی نه نقاشی نه هیچی!
    راستی یه شعر گفدم!ب نظرت بذارم تو جیم ضایع س؟!
    پاسخ:
    میفهمت
    :/
    منم مثل تو الان بیکارم:(مخصوصا کارمم که جور نشد دیه افسردگی گرفتم
    :(
    ولی از تابستون ان شالله میخوام دوباره کلاسامو برم (زبان٬رانندگی٬کامبیوتر.)اگه بشه البته:)
    نه برای چی ضایع باشه همه اولش حس میکنند شعرخودشون قشنگ نیست بعد که برای بقیه میگن میبینند خیییلی هم قشنگه بعله
    :)))
    خخخ همسایه رو ب رویی؟!

    پاسخ:
    بله بله در جریان هستم
    :)
    خو پ میذارم دیه!
    ولی مدیونی اگ خوندی بهم بخندیآ!!
    پاسخ:
    اره بزار
    :)
     براچی بهت بخندم انیس گلی
    :)))
    سلام مهندس
    +
    اول متن نوشتی دلم پر میزند برای دوران کودکی
    من گفتم الان یه مطلب قدیمی میگی
    اما انگار خودت سنت کمه که زمانت مهد کودک بوده !
    یا مرفه بی درد بودین که مهد کودک می رفتین !
    :دی

    پاسخ:
    اره سنم خیلی بزرگ نیست 
    !!!
    مهندس نیستم که
    :)
    مهدکودک که دیگه یک چیز طبیعیه چون من داداشمم با27 سال زمان خودش مهد کودک میرفته اسم مربیشونم حتی یادشه
    :)
    :)
    من هیچی از بچگیم یادم نمیاد هیچی
    یه سربرو ببینشون
    +در مورد حرفی هم که برام نوشته بودی هیچ اشکالی نداره عزیز جان
    پاسخ:
    بهتر این جوری همش باید هی غصه ی روزایی که مثل دوربین جلو چشماته رو میخوردی
    :)
    این محله ی قدیمیه ی ما مال6سالگی من بوده که بعدش رفتیم از اونجا
    (:
    البته بعدش شنیدیم که تو طرح شهردای رفته و بعد کلن همشون رفتن والبته الان اونجا یک خیابون شده
    :(
    ولی اره بابام هنوز هم باهاشون ارتباط دارن ولی من هنوز موفق نشدم ببینمشون
    :)
    از بس که خوبی تو:)
  • کروکودیل نیمه فمنیست
  • :)
    پاسخ:
    (:
    آخیییییی:((
    واقعا چه قدر بچگی لذت بخش بود هر چه قدر که غم داشتیم بازم لبخند می زدیم :((

    پاسخ:
    دقیقا 
    :) اصلا بهترین دوران بود
    :)
    راستی چون دانشگاه فرهنیان دوست ندارم =))
    پاسخ:
    هوم:)
  • أنارستان ...
  • واااااااااای ! از این حیاطا!
    از این جاروهااااااااا
    پاسخ:
    اوهوم:)
    عالی بود ... چقدر قشنگ بود ... لذت بردم واقعا ... :)
    پاسخ:
    نوش جان
    :)
    آخ آخ این عکسه دیوونم کرد ........ عاشق این خونه هام
    پاسخ:
    :)
    منم هم
    یاد قدیما افتادم:
    ما هم قدیم تر ها ی خونه داشتیم دور و بر (نخریسی-چمن)! با همسایه دیوار به دیوارمون والیبال بازی میکردیم! یعنی دیوار بین خونه هامون حکم تور رو داشت:)
    پایین شهریا معرفت شون بیشتر بود، مدرسه هاش هم بهتر بود
    پاسخ:
    واقعا
    :(
    اصلا صفای عجیبی داشت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">