دخترکان کوچک جوری به پدرشان وابسته هستند که اگر حتی لحظه ای بدون پدرشان باشند نمیتوانند ارام وقرار بگیرند و تا لحظه ی امدن باباجانشان روی مخ ماه مان طفلکشان راه میروند تا امار باباجانشان را بگیرند
وقتی که موهای کوچکشان کمی بلند تر میشود بابا جانشان عاشق این است که موهای گل دخترکشان را باگیره های رنگاوارنگ درست کنند
ماه مانم میگوید :وقتی 3سالت بوده هر وقت بابایت میرفت مسافرت از دوریش تب شدید میگرفتی و وقتی رفتم دکتر گفت:تنها علتش دوری پدرش است
یادم است وقتی 5سالم بود باید همیشه کنار بابا میخوابیدم ودستش را محکم میگرفتم
با بابا باید میرفتم شام غریبان ودست کوچکم در دست بزرگ ومردانه اش جا میگرفت
بابا واژه ی غریبی است که خیلی از دخترکان از داشتنش محروم شده اند واین دل من را عحیب میسوزاند و
بابایی که اگر یک روز نبینی اش دلت بی قرار است و
واین شد بهانه ای برای اینکه از کودکی بنویسم که حتی
اصلا میشود نوشت که ..
نمیدانم چرا نمیدانم چگونه بنویسم
ماجرای بی بی رقیه گل دخترک ارباب را کمتر کسی است که نداند
یا رقیه
- ۹۴/۰۷/۲۳