گاهی وقت ها دلت اندازه ی یک قابلمه اشک دارد...هرکار هم میکنی بند نمی اید...فقط باید یک جوری قابلمه ی اشکت را خالی کنی...وگرنه مثل یک طناب دور گلویت را میگیرد و میخواهد خفه ات بکند...رفیقم،هم رازم ،کسی که برایم مثل خواهر است،امشب ،شب جمعه در بین الحرمین کنار اربابم اوای کمیل را میشنود....من بعد از رفتنش دیگر صدایش را نشنیدم ولی مطعنم که به یادم هست در روانشناسی تلپاتی اثبات شده است...من و رفیقم که هر وقت دلمان برای هم تنگ میشد ودلمان میگرفت بیشتر مواقعا روبروی پنجره فولاد مولایم رضا قرار میگذاشتیم اما امروز وقتی رفتم حرم ان قدر گلویم بغض داشت که داشتم خفه میشدم اشک هایم میریخت...که رفیقم از پنجره فولاد برات کربلایش را گرفت و من ماندم که ماندم که ماندم... وفقط وفقط وفقط باید صبرکنم صبر....ماه مانم و ابجیمم که دیشب رفتن تهران قابلمه ی دلم را بزرگ تر کرده است...
یا حسین....
شب های جمعه میگیرم هواتو...
اشک غریبی میریزم برا تو...
ودر اخر:بیچاره اون که حرم رو ندیده....بیچاره...بیچاره...
+این عکس را دوست دارم حس خوبی بهم میدهد
- ۹۴/۰۹/۲۶
و من حرم ندارم...من اصلا حسین ندارم....من ندارم....:((
مدیونی اگه فک کنی بغض کردمو نوشتن پرید