یک قدم میروی عقب...یک قدم میروی جلو ...هی میروی عقب...هی یک دستی ،یک نیرویی از درون هولت میدهد جلو...پاهایت دیگر کشش جلو رفتن ندارد...ولی یکی به زور میکشاندت...هی میخواهی نروی...هی میخواهد بروی....هی عقب..هی جلو...خسته ای ...کلافه ای...مثل یک نوسان...که دائم عقب وجلو می رود...سردرگم...خودت را گم کرده ای ...نمیدانی ...میتوانی ادامه بدهی...نمیدانی...دلت برایش تنگ شده...ولی نمیدانی...نمیدانی که چگونه باید پیدایش کرد....هی میخواهی نزدیک بشوی ...باز دور میشوی...خسته میشوی...تحملت کم میشود...عشقت کم میشود...باز دور میشوی...دور میشوی باز بی تاب میشوی...باز میخواهی نزدیک شوی...باز از سر شروع میکنی...باز از سر شروع میکنی...سختی هارا به جان میخری...باز خسته میشوی...از طعنه...همرنگ نبودن....باز دور میشوی...ان قدر هی دور میشوی ..نزدیک میشوی...که خسته میشوی ...کلافه میشوی...دلت میخواهد یک دست بشوی...یک مقصد داشته باشی....خسته نشوی ...دور نشوی...عشقش در وجودت مشتعل شود...ذره ذره ات اب شود...تا بچشی اش...ولی نمیتوانی..ظرفیتش را نداری...خیلی کوچک تر از آنی...که بتوانی...خیلی بی تاب تر حتی بی تحمل تر....حتی کم صبور تر ...مهربان تر...باگذشت تر از انی که بتوانی...هی باز از درون میخواندت ...صدایت میزند...صدایش را میشنوی ...حس میکنی ....ولی نمیتوانی...قدرت واراده اش را نداری که بتوانی به هش برسی...
الهی...انظرنی الی عبدک المتحیر...
- ۹۴/۱۱/۰۷