اصل اصلش اتاق من ی جوری باید میبود که یک پنحره ی بزرگ داشت ،حالا بزرگم نبود نبوده فقط باید میداشت...نه از این پنجره های اپارتمان های بزرگ که هرموقع پایین را نگاه میکنی بترسی وسرت گیج برود...
باید یک پنحره میداشت که رویش به حیاط بود یا درختان کوچه و یک طاقجه هم بیخ دلش...برای چندتا از گلدان های محبوب م که مجبور نباشم بزارمشان توی حیاط...همین جا کنارم میبودند...صبح به صبح ابشان میدادم...باید یک پنجره میداشت که صبح به صبح بازش میکردم و صدای اواز گنجشک ها را میشنیدم...هر روز صبح پرده را میزدم کنار...با ربان های رنگی رنگی میبستم شان...باید پنجره میداشت که هر موقع اذان گفتند بازش کنم و با جان ودل بشنوم و در حین نماز نسیم بیاید وبرود...باید یک پنجره میداشت...باید میداشت که اتاقم روشن بود...که پرده هایش طرح گل های ملیح میداشت... که هر موقع باران میامد بازش میکردم تا بوی باران در اعماق وجودم واستخوان هایم نفوذ کند...استاد میگفت :بهترین اتاق ها اتاق هایی هستند که پنجره ندارند چرا که در هنگام خواب باید تاریکی مطلق باشد....ولی من دلم میخواست اتاقم پنجره میداشت...پنجره ای رو به سوی ارزوهایم...پنجره ای رو به سوی درختان کوچه...پنجره ای روبه سوی باغچه ی حیاط...پنجره ای رو به سوی الهی...
- ۹۴/۱۱/۳۰