میدانی خدای جانم قرآنت را که سر سجاده ام وا میکنم بوی خوشت تمام فضای اتاقم را پر میکند...به این جا که میرسم...ا اذا سألک عبادى فإنى قریب اجیب دعوة الداع إذا دعان..حس میکنم وجودم از وجودت پر است...حس میکنم دارم در گندم زار میدوم...میدانی خدای جانم حتی گاهی وقت ها نامه هایم را هم برایت میگذارم لای قرانم...که تو با دقت بیشتری بخوانی...که بدانی قلب دخترکی در این دایره ی بزرگ قلبش برای تو میپد...خدای جانم نمیدانم ...چرا هرموقع از عذابت میگویند نمیتوانم درکش کنم...نمیدانم شاید به خاطر اینکه ان قدر رافتت رحمانیتت بزرگ است که دیگر فراموش میکنم...خدای جانم...وقتی پیش میاد گاهی از کوره در می ورم دست خودم که نیست ...خودت که میدانی دلم نمیخواهد تورا و بندگانت که عاشقشان هستی را ناراحت کنم... من دلم نمیخواهد حتی به اندازه ی لبخند مورچه ها از دست کسی عصبانی بشوم ...که تو بخندی ...که من بخندم...که دستت را بیاوری جلو دستت را بگیرم...که تو به من نگاه کنی...من به تو...مابه هم...
ارام دوستت دارم خدای جان جان جان جانم....
- ۹۴/۱۲/۰۳
صحبت کردن شما با خدا خیلی خوبه
بی قر و اطوار , بدون تکلف و تملق
و اشکی که در آخر روی گونه ها میلغزد آرامش بخش ترین داروی عالم ...
چه حس قشنگیه...