دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

شده تا حالا دلتون بخواد برای چند روز،چند هفته،چند ماه،برید ی جایی که دست هیچ بنی بشری بهتون نرسه!شده دلتون بخواد برید ی جایی مثل جنگلای مازندران،یا ماسوله؟شده دلتون بخواد صبح ها با صدای جیک جیک گنجیشککا بیدار بشین؟!شده تا حالا دلتون بخواد به جای خوابیدن رو تختون تا ساعت 12ظهر دلتون بخواد ساعت7صبح بلند شید برید تو دل طبیعت ورزش کنید؟!شده تا حالا دلتون بخواد صبحونه رو به جای خوردن رو میز ناهار خوریه ی خونه شهر نشینی تون برید رو تراز خونه ای بخورید که روبروش جنگل و بوته های تمشک و ...؟!شده تا حالا دلتون بخواد به جای این که رو میز تحریر خسته کننده یا تختتون کتاب بخونید دلتون بخواد برید روی کاناپه ی کنار دریا بشینید و با صدای اروم موج دریا بخونید کتابتونو؟!

شده تا به حال دلتون بخواد به جای گل دادن به چند تا گلدون کوچیک خونتون ی باغ پر از گل داشته باشین که هر روز بهشون برسین؟

شده تا حالا دلتون بخواد  صبح که میخواین برین بیرون به جای اینکه مانتو گلبه ایتونو با روسری گلبه ایتون در حالیکه یک گیره ی روسری همرنگش پیدا کرده باشین ست کنید، دلتون بخواد لباسای گل منگلی و چین دار بپوشین؟!

شده تا حالا از هوای شهر خسته شده باشین؟!شده تا حالا دود و دم شهر کلافتون کرده باشه؟!

شده تاحالا دلتون هوس زندگی روستا نشینی رو برای چند هفته کرده باشه؟


  • ۹۵/۰۴/۳۱
  • یک دختر شیعه