از وقتی که حسین پا در این دنیای کوچک گذاشته، یک حس عجیب،شاید بشود گفت حس مسئولیت پذیری در من به وجود اومده!
از وقتی حسین پا توی این دنیای کوچک گذاشته، دریچه ای از دنیای رنگی رنگی را برای من باز کرده!
اخرین فرزند خانواده من هستم!بعد من 19 ساله هیج بچه ای پا در خانه ی ما نگذاشته بود!تا اینکه نفس های حسین اونق هایش گریه هایش توی خونه ی ما فصل جدیدی رو بعد از 19سال رقم زد.
حسین خواهر و برادر جدیدم نیست!حسین خواهر زاده میباشد!حسین این روز ها برای ما مثل اکسیژن شده است!یک روز اگر نبینیمش انگار کمبود داریم!
منی که از بغل کردن نوزاد های کوچک وحشت داشتم،الان در روز یک بار حداقل حسین را باید بغل کنم و کنار گوشش برایش زمزمه کنم! وقتی حسین گریه می کند عادت کرده ام برایش زیارت عاشورا یا آل یاسین بگذارم!
ماه مان جانش برایش قرآن که می گذارد آن قدر آرام می شود که انگار دارد شیر میخورد!
داشتم به این فکر می کردم ماه مان بودن را خدا در فطرت ما دختر ها قرار داده، از همان بچگی، همان لحظه ای که ماه مان عروسک هایمان می شویم!همان لحظه ای که خاله یا عمه می شویم و حس می کنیم دیوانه ی بچه هستیم! همان لحظه ای که دیگر حتی از کثیف کاری های بچه ها چندشمان نمی شود
خدایا شکرت !خدایا ممنونتم !خدای جان جانم نمیدانم با چه زبانی،از درگاهت تشکر کنم؟!برای این همه خوش بختی!برای داشتن حسین!
هرچند می دانم اول مهر از رفتنش به تهران افسردگی می گیرم ولی باز هم شکرت !
خدای جانم کاش بشود به تمام آرزومندان بچه ، اگر صلاح است بچه ای عطا کنی
- ۹۵/۰۵/۱۲