دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

دلم گرفته است...

...

دی ماه وارد 20 سالگی می شوم، با نوجوانی خداحافظی می کنم و وارد دنیای جدید جوانی می شوم!...

اما...دلم گرفته است...اگر نفر بعدی که قرار است بمیرد تا برای دیگران عبرت باشد من باشم چه؟!همه ی آن هایی که در جوانی مردن فکرش را می کردند به این زودی ها می میرند؟!

خسته ام ...خسته از این دنیا...

خدایا...خودت بیا و یک کاری کن و بیا و من را به خودت نزدیک کن...بیا و وابستگی های این دنیا را از دلم بزدا ...

بیا و یک کاری کن و که هم و غمم بابا مهدی باشد...

خدایا ...پریشانم...دلم برای یک ایمان واقعی و ناب پر می زند...چرا من را آدم نمی کنی؟!

چرا ...

من را هیچ وقت از خودت دور نکن من طاقتش را ندارم ...

امروز روز عرفه بود ...خدای جانم از شب اول قبر میترسم...از تاریکی اش ...از تنهایی هایش...

می شود یک اتفاق بزرگ برایم رقم بزنی که ان قدر نوسان نداشته باشم؟!..

  • ۹۵/۰۶/۲۲
  • یک دختر شیعه