گاهی وقت ها دلت عجیب می گیرد...از دوری های ممتد آقای غریبت...که الان باید می بود و نیست...
که باید این جمعه حضور می داشت و ندارد...
گاهی وقت ها دل تنگی های نبودنش به سرت می زند...کلافه ات می کند...
خسته ات می کند...
که یک جمعه ی دیگر گذشت و نیامد ...
الی متی أحار فیک یا مولای...
مولا جان تا کی باید برای نبودن هایت اشک بریزیم و در پیش گاه خدا با ضجه ظهور تو را از خدا طلب کنیم؟...مولا جان نبودن هایت درد دارد...
مولا جان...
این نبودن هایت خیابان ها و زمین را دل گیر کرده است...
این نبودن هایت چشم هایمان را خون کرده است...
بغض گلویمان دارد خفه مان می کند...
مولا جان...بیا و به این غربت خاتمه بده...
خسته ایم اقا جان... از نبودن هایتان...
گل نرگس کجای این زمین خاکی هستی؟...