بی اغراق بگویم ، همیشه از بچگی عاشق بچه ها بودم...دلم برایشان غش وضعف می رفت، ولی تا یک حدی ، مثلا این که رویم بالا بیاورند حالم را بهم می زد، یا مثلا هر موقع خراب کاری می کردند و می خواستند تجدید شوند...از 20متریشان هم رد نمی شدم عقم می گرفت، ...
ولی همه ی این ها تا5/5/95فقط بود، تا وقتی خواهر زاده ام پا در این دنیا بگذارد ، حسین ...از همان اول اولش که با اون قه هایش در فضای بیمارستان شروع شد...همان لحظه ای که دیدمش و بی اختیار اشک شوق می ریختم و همان لحظه ی لحظه ی اول...همه چی به طور ناگهانی عوض شد...
همان لحظه ای که همه می گفتند وای بچه ی کوچیک تا حموم نرفته تمیز نیست ، من اصلا این حرف ها حالیم نبود فقط در آغوشش می گرفتم و تا می توانستم بوسش می کردم... و یا مثلا انگشت اشاره ام را لای مشت کوچکش میتپاندم...و مرتب با شصتم نوازشش می کردم...
...
هر شب وقتی می خوابید باید ساعت ها فقط بهش زل می زدم و خوابیدنش را می دیدم...
اصلا مسئول آروغ گیریش خاله اش بود ... بلافاصله که شیرش را می خورد...مائده دودستی تقدیمش می کرد و می گفت تقدیم خاله ی جانش عشق خالش: )
وقتی تمیز کاری می خواست مسئول تدارکش خاله اش شده بود از دستمال مرطوبش و غیره وغیره و ...و فقط مامان جانش تنها عوضش می کرد...
دیگر وقتی بالا میاورد عوقم نمی گرفت فقط می خندیدم از دستش و بهش می گفتم باز رو خاله ژان بالا اوردی گل پسر؟: )
...
حتی تر فکر می کردم فقط نسبت به حسین این طوری شده ام ولی الان هر بچه ای را که بغلم می گیرم انقدر بهم آرامش می دهد که حد و نصاب ندارد...حتی چند شب پیش که محمد یوسف رویم بالا اورد روی مانتوی نو نو ام که رویش پر کار سنگ بود همان هایی که خانم عرفانی وصفشان می کنند...نه تنها به دلم نیامد ، وقتی هم مامانش خیلی خجالت کشید گفت : وای مریم جان ببخشین ، شرمنده ...شروع کرد به عذر خواهی کردن ، گفتم : فدای سرت عزیزم ادم بزرگ نیست که 5ماهشم نشده: )
...
بعد تصورش را بکنید این همه عشق و علاقه را ازتان جدا کنند؟...تحملش را دارید؟...
یاد گرفتم صبر کنم...شک ندارم پشت این دوری ها یک حکمتی است...
امسال به اندازه ی تمام عمرم رفتم تهران و برگشتم ، حتی گاهی که مامان به خاطر کارش نمی توانست بیاید خودم می رفتم بس که دل تنگش می شدم...
و بعد بعد ترش چه قدر ارزو دارم یک دختر داشته باشم...نه این که آرزوداشته باشم...دیوانه ی اینم که یک دختر داشته باشم...عاشق دختر بچه هام...از همان اول اولش...بعد که زبان وا می کنند ... و با زبان شیرنشان کل دنیا را می چرخانند...
و بعد بعد بعد تر چرا انقدر مامان شدن خوبه؟...
.
.
این تصویر هم مربوط به لباس های عشق خاله جانه ...خودش که نیست لباساش لای لباس های خاله جانش می باشد...
پیش به سوی عشق خالههه😊
جالبیش این جاست کمدخودم داره منفجر میشه لباسای فندق جانمونم بزور جا دادم: )
- ۹۵/۱۰/۲۶