سکانس اول (محرم )
مامان: مریم خانوم چند تا مداحی خوشگل پیدا کن برای محرم صفری که گوش کنیم ...
در حال سرچ برای محرم و صفری و مداحی هایی که دونه به دونه برای کربلا می خونند...
وقتی خبر نداری دو دقیقه بعدش چه می شود ...مثلا سرمسائل معنوی اصلا جلوی دیگران گریه نمی کنی ولی وقتی به خودت میایی میبینی با شنیدن این مداحی جلوی مامانت آن قدر اشک ریختی که گونه هایت خیس و خالی است...و بعد تر ها می بینی اشک هایت به هق هق افتاده است..و دستت جلوی مامانت رو می شود...که چه قدر دلتنگ و بی تاب کربلا بودی ولی بروز نمی دادی...که چه غبطه هایی خوردی هر که را می دیدی می رفت کربلا.... و بعد مامانت سرت را در آغوش می گیرد ...
این مداحی
سکانس دوم:
تصمیم می گیری کاری که دوست نداشتیش را ترک کنی ...و درست همان شب خبرش می آید که کربلایت اوکی شد و مامان تصمیم گرفته است که تو را با عمه و شوهرش که دایی خودش می شود بفرستد ...و یاد دل شکستگی هایت و کربلا خواستن هایی که جلوی پنجره فولاد از امام رضا می خواستی میفتی....
...
سکانس سوم :
شب تولدت ... بیست دی... تولد بیست سالگی...
یاد اشک هایی میفتی که دو ماه در عزاداری ها ریختی و که ارباب دلم می خواهد جوانی هایم با نفس های شما شروع شود...
سکانس چهارم :
با مامان و بابا می روی تهران پیش خواهر
سکانس پنجم :
مامانی که می گوید : مریم مامان خونه بدون تو دل گیره مامان، ی جوریه ، اگه ناراحت نمی شی سر رفتنت من و بابا همین جا بمونیم و موقع اومدنت بیایم سر راهت...
و منی که حتی ذره ای ناراحت نشدم و موافقت کردم...
سکانس ششم :
توی قطار ...و قرصی که مجبوری برای کربلایت بخوری....
و نصف شب .... توی قطار احساس می کنی معده ات دارد از جا کنده می شود...و احساس تهوع می کنی و بلند می شوی بروی دستشویی یکهو شروع می کنی به عوق زدن...
سکانس هفتم :
ساعت5صبح که راه آهن داداش و همرسشون میان دنبالت و میری خونشون و انقدر تشنه ات شده است که تا می توانی آب می خوری...
ولی دو دقیقه نمی گذرد که میبینی معده ات حتی قابلیت هضم آب را ندارد و باز پس میاری...
سکانس هشتم : (ظهر)
تمام بدنت درد می کند بازوی چپت دارد تیر می شکد و کمرت دارد از درد تا می شود و بدنی که هیج چیز را نمی تواند قبول کند... و وقتی به خودت می آیی می بینی توی درمانگاه بهت سرم وصل است ...از شدت ضعیفی...
سکانس نهم :
حالت بهتر می شود... و می روی خونه ، خونه ای که عین یخچال سرد شده است و سریع وسایلت را جمع می کنی و می بندی و میروی خونه ی عمه...
سکانس دهم :
من و یک عالمه التماس دعاهایی که همراهم است...یک دنیا دل های شکسته ای که که یک زمانی مثل خودم یک نفر که می رفت و دلم می شکست و می گفتم ارباب ...دل های شکسته ی دوستام ...فاطمه سادات ..فاطمه...شایسته...الهه...محبوبه...عسل...و ...
سکانس یازدهم :
و من منتظر ساعت 1 شب که بروم فرودگاه ... و پیکسلی که رویش طرح یا حسین سید الشهدا نوشته شده است و همیشه آرزو داشتم یک روی کربلا ازش استفاده کنم...و به این فکر می کنم ارباب جان شکرت که یک روز قبل از سفرم انقدد حالم را بد کردی که سختی بکشم برای دیدنت ... شکرت که بدنم را ضعیف کردی که درد کشیده باشم.. که مثل ...
سکانس دوازدهم :
ارباب جان حتی یک کاری کردی که آب هم نتوانم بخورم...
و به این فکر می کنی که امیدواری زیارتت بی معرفت نباشد و دست خالی بر نگردی... که نکند بعد بیست ساااا دوری وقتی می روی همان طور دست خالی برگردی ...
سکانس سیزدهم :
پرواز به سمت کاظمین .... و بعد سامرا و بعد کربلا....
ک ر ب ل ا ...
سکانس چهاردم
قاعدتا آن موقع دیگر باید من زنده نباشم...نمی دانم چه می شود...
ارباب ما را دریاب...
جد غریبم...
...
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده....
حلال بفرمایین...
برچسب: امیری حسین و نعم الامیر
به سلیمان برسان از طرف مور سلام ؟
زیارتت با معرفت و پر از حال های خوش مریمکم ...