دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تصور نمی کردم تا این حد کاظمین را دوست داشته باشم...

بوی حرمین کاظمین بوی امام رضا را می دهد...


تا به حال شده است مثلا ان قدر ضریح خلوت باشد و ساعت 10:30شب باشد...

آن قدر ها که تا می توانید خودتان را به ضریح بچسبانید و عقده های دلتان ، اشک های نگه داشته یتان را خالی کنید...

آن قدر ها که نتوانید دیگر جدا شوید...

آن قدر ها که آرامش واقعی را بچشید...

آن قدر ها که دوست ندارید به جدایی فکر کنید...

به رفتن...

به این که دیگر معلوم نیست قسمتتان بشود...نشود؟...

...

چرا انقدر لحظه های خوب فرصتشان کم است؟...


  • ۹۵/۱۱/۰۹
  • یک دختر شیعه