دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

بعضی چیز ها هستند که هر موقع یادش می فتم دل م می گیرد..


 ...

 مثلا روزی  که پیامک اومد مریم جان ؟...

می خواستم بگم مامان زهرا فوت شدند...

وای انگار می خواست دنیا روی سرم آوار شود...

زهرا... 

وقتی برای امتحان های ترم اومد مدرسه بعد 3،4روز از فوت ماه مانش...

پاهایم قدرت جلو رفتن را نداشت...فقط دیدم زهرا با خاله اش اومده مدرسه و آرام گریه می کند...سال کنکور بود...آخرای سال...

نتوانستم ...  ولی ...ولی رفتم جلو...

تا من را دید .... از خود بی خود شد... انگار که بغضش ترکیده باشد... 

زهرا از چند وقت پیشش باهام درد ودل کرده بود ... مریم خیلی نگرانم مامانم مریضه...

 و منی که تا چند روز پیشش برایش از امید حرف می زدم چه باید می گفتم...

منی که برایش از معجزه حرف می زدم الان باید رو برویش می ایستادم...

و باید ...

زهرا خودش را در بغلم انداخت و تا در جان بدن داشت گریه می کرد...

گریه که نه داد می زد ...ضجه می زد...

همه ی بچه ها دور و برمان جمع شده بودند ...همه گریه می کردند...

هرچه دلداریش می دادم...اصلا ... هیچ فایده ای نداشت...

زهرا از خود بی خود شده بود...و فشارم می داد و داد میزد...

...

آن روز وقتی برگشتم خونه آن قدر ها گریه کردم...

آن قدر ها که بالشتم خیس خیس شده بود...

برایش نماز صبر حضرت زینب خواندم...

من زهرا را نمی دیدم که ماه مانش را از دست داده است من خودم را می دیدم که...

هنوز هم که هنوز هست...جرات ندارم بهش زنگ بزنم...می ترسم پشت خط تلفن گریه ام بگیرد...

...

فهمیدین چه می خواهم بگویم...؟

می خواهم بگویم مصیبت مادر سنگین است...

روضه ی مادر دختر را پیر می کند...

اصلا نمی شود پیرامونش فکر کرد مادر چطور به شهادت رسیده ست...

روضه ی مادر سخت است...

  • ۹۵/۱۱/۲۲
  • یک دختر شیعه