دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

امروز از آن روز های خسته کننده ای بود که واقعا الان که روی تختم خوابیده ام حس می کنم هر لحظه ممکن است خوابم ببرد...

چهارشنبه ها هشت تاچهار کلاس دارم ، این وسط ده تا دوازهم خالی ست ، ولی برای این که هفت ترمه تمام کنیم البته به اختیار، دانشگاه این بین هم برایمان کلاس گذاشته است...

بچه های ترم بالایی می گویند اگر با واحد های خود دانگشاه بردارین هفت ترمه تمام می کنید...

بعدش شش صبح از خواب بلند شوی ، بابای جانت تا ایستگاه مترو جای خونتون برساندت...بعد طالقانی سوار مترو شوی و جای دانگشاه پیاده شوی وکلی پیاده روی ،هشت صبح منطق داشته باشی فاجعه ایست بس عظیم ...در حالت عادی منطق فاجعست چه برسد که هشت صبح باشد...

امروز سر کلاس تاریخ ادیان استاد می گفت : خونه یمان قبل تر ها قیطریه بوده است و .... از این صوحبتا ، ولی با وجود 15سال اومدن مشهد دلم برای تهران تنگ می شود...

هرچند کلاسش را با چشم های باز می خوابیم ولی استاد خوش اخلاقش کلاسش را قابل تحمل کرده است...

قرارا است به تیم نشریه ی دانشگاه هم اضافه بشوم دیگر نمی دانم ساعت هایم برای خودم است یا نه؟...

در حالت عادی بیست و هشت ساعت دانگشاه هستم...

یک ساعت کامل از دانشگاه تا خونه راه است ...وقتی می رسم خونه فقط وفقط اول باید یک ساعت بخوابم...

ولی امروز با بابا وقت چشم پزشکی داشتیم و با این حجم از خواب الودگی مجبور بودم برم چشم پزشکی ....

وقتی توی نوبت بودیم سرم را یک لحظه گزاشتم روی شونه های بابا تا فقط چشم هایم کمی استراحت کند ولی وقتی به خودم آومدم دیدم آن قدر خوابم میامده است که ده دقیقه روی شونه هایش خوابیده ام...

هر موقع می خواهم فرم عینکم را عوض کنم قبلش بابا می برتم دکتر که شماره ی چشم هایم اگر بیشتر شده است ،شیشه اش را هم عوض کند،

از دوم دبیرستان که عینکی شدم تا به امروز بیست و پنج صدم شماره ی چشم هایم بالاتر رفته است،برای همین دکتر گفت شماره ی چشمات فعلا که زیر دو و تا بیست چارسالگی اگر بالاتر نره نمی تونی عمل کنی!

...

توی مغازه ی عینک فروشی نمی دانم چرا از بین آن همه عینک، بابا گفت فقط این بهت میاد!همیشه عینک نمی زنم،یعنی در واقع بیشتر مواقع نمی زنم!فقط برای جاهای خاص می زنم مثل کلاس هایم،و ...

شب وقتی رسیدم خونه رمقی نمانده بود برایم ...حتی همین الان که دارم همین پست را می نویسم!

دارم به این فکر می کنم که چه دین بکری داریم، مثلا این که اسلام بار دوش تامین معاش را از روی دوش خانم های برداشته است، حکمتش همین است، همین که خانم ها واقعا توان جسمی شان مثل آقایون نیست...

همین که با خیال راحت اگر مادر شدند دیگر دغدغه ی تامین معاش را نداشته باشند وبا  خیال راحت و ذهن آرام ترییت کنند...

و بعد و بعد تر وقتی خانم ها با کارهای سنگین خودشان خسته می کنند دیگر انرژی برای خودشان که هیچ برای خانواده هم ..ندارند...

هر چند ماه مان خودم شاغل است، ولی من می فهمم خستگی را در ماه مانم وقتی از سرکار بر می گردد..و کارش خیلی سنگین نیست...و با عشق و علاقه می رود سر کار...یا مثلا خودم که اسمم جوان است و تنها سر کلاس می روم... ...

الحمدالله رب العالمین


  • ۹۵/۱۲/۰۴
  • یک دختر شیعه