دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

امروز صبح زود در مسیر دانشگاه  منتظر اتوبوس نشسته بودم،...

دقیقا کنار ایستگاه اتوبوس ، ایستگاه تاکسی های خطی است...

... امروز  یک دویست و شش دقیقا اومد و یک راست جای ایستگاه تاکسی ها نگه داشت...بنده ی خدا تاکسی هر چه قدر برایش بوق می زد که اقا برو آن طرف تر نمی رفت که نمی رفت...جالب تریش این جا بود که جلو جا داشت...دست آخری دویست و ششی که پیرمردی به نسبت 50ساله بود و پیاده شد و و در ماشینو تاکسی را باز کرد و شروع کرد به زدنش... و دعوا شد...که چه...؟که چرا می گویی از این جا بروم و حرف های رکیک....و دست آخری جدایشان کردند...

راستی راستی مرد بودن خیلی سخت است... همین که برای یک لقمه نان حلال در روز با هزار تا آدم سر و کله بزنی... مکافاتی ست برای خودش...

حالا مثلا مهم است برای روی کم کنی کمر مرد ها خم شود زیر بار قرض ها... موبایل مدل بالاتر به آدم شخصیت می دهد؟...پرده ی خانه ارزش آدم را بالا می برد...؟...اصلا مهم است...؟...ماشین مدل بالا محبوبیت می آورد؟...

که برای رو کم کردن فامیل ها ... تا خر خره زیر بار قرض بروند مرد های بیچاره...

مرد ها گناهی نکرده اند که مرد شده اند... که انتظار معجزه ی پول خلق کردن ازشان داریم...

شاید بهتر باشد بگذاریم مرد ها با خیال راحت تر بخوابند شب ها...




  • ۹۶/۰۲/۳۱
  • یک دختر شیعه