دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

برای مباحثه همیشه با بچه ها می رفتیم حرم، دیروز تصمیم گرفتیم که امروز برای مباحثه ی منطق برویم خونه ی فاطمه سادات.چرا ؟برای خاطر این که حرم هم سر و صداست، هم نمی توانیم راحت باشیم، همم این که توضیح دادن هایمان برای هم، حواس زوار های اقا را پرت نکند، همم این که از طرفی چون ایام ماه مبارک است، اگر یکی از بچه ها خسته شد، یکم دراز بکشد و راحت باشد...
فاطمه سادات به این دلیل که تازه سر خونه زندگیش رفته است... پیشنهاد داد که بریم خونه شون و گفت شوهرم تا شب نمیاد...
دیروز وقتی به مامان گفتم، مامان در کمال ناباوری، مامان من که تا کربلا و مسافرت های زیادی اجازه می دهد بروم...گفتند: نه!
گفتم مامان تو رو خداااااا برای چی آخه؟!
گفتن: ببین مادر تو خودتو بزار جای من!دختر داشته باشی و دوست دخترت رو نشناسی اجازه میدی بره خونه شون؟اصلا دخترت بهترین هم باشه!با این جامعه ی خراب و این اتفاق ها اجازه میدی...
حقیقتا قانع شدم...خوب که فکر کردم دیدم من هم خودم اگر دختر داشته باشم...تا کاملا خانواده ی دوستش را نشناسم اجازه نمی دهم...برای همین هیچی نگفتم و حق را دادم به مامان... 
به نظر من آدم تا خودش را در جایگاه طرف مقابلش نگذارد، نمی تواند حرفش را بفهمد...نمی تواند بفهمد چه  می گوید...
برای همین وقتی خودمان را می گذاریم جای چشم های به انتظار نشسته ی بچه های پایین تر....هرگز نمی توانیم برایشان خودمان را بگیریم...نمی توانیم...نبخشیم...نمی توانیم...بگذاریم سفره های شب شان خالی باشد...


  • ۹۶/۰۳/۱۷
  • یک دختر شیعه