قاعدتا باید یکشب یازدهمیای هم باشد...
شب یازدهم که میشود...سخنران هامطلبهایشان به اتمام میرسد...ذاکر ها دیگر نفس ندارند بخوانند....گریهکن ها اشک هایشان خشک شده است...نوکر ها رمق ندارند مثل شبهای دیگر نوکری کنند...سینه زن های سینه سوخته دیگر نمیتوانند سینه بزنند...
دلیلش هم فقط و فقط همین است ارباب جان ...که غمت همه را از پا در میاورد...اگر تا شب دهم از شما گفته میشد،امید داشتند هنوز حسینی هست که سالار زینب باشد...ذاکر ها اگر میخواندند، باورشان نشده بود روز مهم از راه میرسد...گریه کن هایت از شدت گریه بر شما از حال میروند... شده اند مرده ی متحرک..نوکر هایت بدن درد گرفته اند...یکی باید هولشان بدهد تا بدن هایشان بکشد...سینه زن هایی که برایت میخواندند ...مکن ای صبح طلوع...مکن ای صبح طلوع...بعد از طلوع صبح سینه درد گرفتهاند...
و اما...من ...من...این گوشه ی کوچک از این دنیا دلم برای زنیبت دارد آتش میگیرد...هی از صبح میخواهم فکر نکنم که چه اتفاقی افتاده است...چه بر سر زینبت امده...چه بر عشق زینب آمده...ولی نمیتوانم...
اصلا ارباب جان...گلو درد های این روزهایم...فقط و فقط به خاطر بغض بر مصیبت های زینبت است...که به هر دری میزنم ...تا تمام شود .... و ...نمیشود...
برچسب: امیری حسین و نعم الامیری ....