دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

چه زود پانزده روز تمام شد... نصف‌ش تمام شد...ماهی که کل سال برای رسیدن‌ش لحظه شماری می‌کنیم حالا نصفه‌ش به پایان رسیده است...

داشتم با خودم فکر می‌کردم...خوش‌به حال ان هایی که در این پانزده روز خوب توانستند با امام غریب‌شان مساوات کنند و خوب برای ارباب عزاداری کنند...

اصلا الان که فکرش را می‌کنم، می‌بینم خوش به حال تمام کارهایی که ته‌ش به نوکری ارباب ختم می‌شود..

از دست مال جمع کن ها گرفته...تا چایی بریزهای هرشب...تا جارو کن‌ها...تا گریه کن ها...

خوش به حال اهل خانه‌ای که روی فرش‌شان عزاداری‌های ارباب نشسته‌اند...خوش به حال مالی که برای ارباب خرج می‌شود....غذاهایی که به عشق ارباب پخته می‌شوند...

خوش به حال مادر هایی که بچه هایشان را برای نوکری ارباب بزرگ می‌کنند...پدر هایی که مال حلال به بچه ها می‌دهند...تا بچه هایشان عشاق الحسین بار بیاییند...

خوش به حال پرچم نصب کن‌ها...ذاکر ها...مشکی پوش‌ها...محاسن بلند شده ها...خوش به حال نوکرهایی که وقتی شب بر سر بالین می‌گذارند از شدت خستگی خوابشان نمی‌برد...خوش به حال آب خوردن های با چاشنی سلام بر ارباب...خوش به حال قلب هایی که در حال مچاله شدن است...

خوش به حال...هرکسی که توانست خودش را وصل کند...هرکسی که مثل بی‌بی زنیب..حب الحسین ... در سلول سلول بدن‌ش رسوخ کرده است...

بابی انت و امی ونفسی و مالی و جیرانی و شابی و ....یا اباعبدالله...

  • ۹۶/۰۷/۱۵
  • یک دختر شیعه