سالگرد بابابزرگ است...پیراهن مشکی بابا را اتو میکنم...
خرماها را تزیین میکنم و میچینم توی دیسها برای خیرات سر خاک...
وسطش احساس میکنم ته دلم خالی میشود...بغض تا مرض خفگی میبرتم...
بعد"ش" دلم میخواهد وسط خرما چیندن زار بزنم...
با شما چهکردند...یا ثارالله...
با شما ای که ربیع الایتام بودهاید...
این شبها چه شب های سختی بر خاندانتان بوده است...خرما که هیچ...برای این چنین شدن وضع شما...دست و کل و شادمانی میکردهاند...
و به جای لباس مشکی...لباس مسروریت بر تن میکردهاند...
بعد تر"ش"...با شما چه کردند...که زینبتان تمام موهایش سفید شد... و چند صباح بیشتر نتوانست داغ از دست دادن شما را تحمل کند...
....
میگفتند...اهل بیت در همه چیز اولین بودهاند...مثلا اگر صبرشان اولین بودهاند...صد در صد بودهاند...
احساساتشان هم همین طور بودهاست...یعنی مثلا محبتی که معصوم نسبت به بچههایشان داشته است قابل قیاس نیست با محبت های ما ادم های معمولی...
مثلا بخواهم شرحش بدهم، تحملش را ندارم...
- ۹۶/۰۷/۲۱