با مامان که رفته بودیم مسجد ولیعصرِ نزدیک خونه ی مائده سادات ، خانم برگشت از مامان پرسید: گفت : ببخشین شما مادر شهید رسول خلیلی هستین؟...
_شهید رسولِ خلیلی_
_خدایا ما را مدیون خون شهدا نکن..._
شده است مثلا از یک جایی به بعد همه چیز برایتان خسته کننده شده باشد؟...
شده است مثلا دلتان پرواز بخواهد؟...
مامان بهم میگن مریم سادات ادم تو محرم صفر که میشه عجیب به سرش هوای کربلا میزنه. وقتی محرم،صفر تموم میشه این هوایی شدن کمتر میشه...
میگم: مامان جون، وقتی محرم صفر هست حداقل یک نقطه ی امیدی داری، هیئت ها همه قبة الحسین هستند... یک جایی هست که بتونی خودت را نگه داری و خودت را به باب الحسین وصل کنی...ولی وقتی محرم صفر تموم میشه...یک هویی ته دلت خالی میشه، اون موقع است که دلت میخواد زمین و زمان دست به دست هم به هم بدهند و فقط و فقط یک دعوت نامه از اقا بیاد که دعوتت کنند...
((که برای چند روز از دنیایی که بدون اقاست ... پناه ببری به ارباب...که یکهویی جمعه ها غم عالم تو دلت میریزه که این جمعه ها هی داره میره...و هی شما نمیاین...و هی ما هیچ کارینکردیم...و هی ما عادتمون شده بی شما بودن... و))این تیکه ی اخرش را البته نگفتم...ب
صفیه بهم میگه مریم سادات همین که میبینمت دلم باز میشه... نمیداند دل خودم اشوب است...اشوب...
شهدا شرمندهایم که قدر خون های شما را نمیدانیم...که بلد نیستیم مثل شما جهاد کنیم...بلد نیستسم اماممان را یاری کنیم...
ما بی"تو" تا دنیاست...دنیایی نداریم...
- ۹۶/۰۹/۱۲