نشتسه ام زبان می خوانم و به اتفاقات امروز فکر می کنم ...
امروز داشتم زیر تختم را مرتب می کردم، یک سری دفتر هایی که مال چند سال پیش بود را از زیرش کشیدم بیرون...
وقتی بازشکردم تمامش برایم تجدید خاطرات شد...
از همان بچگی عاشق نوشتن بودم، توی حریم خصوصی خودم...هرکدامشان که را ورق میزنم یک داستانی است برای خودشان...مثلا یکی شان بر می گردد به دوم دبیرستانم... ک هر شب یک تکه از یک داستان بلند مینوشتم و فردایش می رفتم توی مدرسه برای الناز میخواندم...الناز هم با اشتیاق میگفت وای مریم باقیشو توروخدا بنویس...
یا مثلا یکیدیگرش...
هرکدامشان برای خودشان خاطراتی دارند...
و هرکدامشان که طرز تفکر مریم سادات چهار،پنج سال پیش را نشان میدهند، که با مریم سادات الان فرقش مثل زمین تا اسمان است...
و این که چه قدر زمان آدم را بزرگ تر و پخته تر می کند...
شاید مثلا شاید که نه حتما مریم سادات چند سال پیش باز برایشمریم سادات الان عجیب باشد...
و چیزی که همیشه در تمام این دوارن بهش افتخارکرده است...محبت به خاندان آل الله بوده است...
سرمایه ی محبت زهراست دین من...
- ۹۶/۱۲/۱۸