دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

پسرخاله ی بابا رئیس یکی از بزرگ ترین بیمارستان های مشهد است.
آقای دکتر از رفیق های قدیمی خانوادگی مان است، از همان هایی که یک روز در میان با هم قرار می‌گذاشتیم تا با گروه کوه نوردی فلان، نیم ساعت قبل از طلوع خورشید برویم کوهنوردی تا ساعت های ۷ حدودا که ما هم به مدرسه یمان برسیم، البته ما بچه ها بیشتر روز های تعطیلی می‌رفتیم.
من و دخترِ دکتر رفیق جون جونی بودیم، از همان هایی که جانمان برای هم در می‌رفت، برای همین من زیاد خانه‌یشان می‌رفتم، می‌رفتم تا خود شب هم خانه نمیادم. از همان اوایل که دکتر، فقط دکتر خالی بود و آن موقع‌ها رئیس بیمارستان نبود، آدم قشنگی بود به نظرم‌. یک میز کوچکی داشت، از همان هایی که طلبه ها برای درس خواندن از آن استفاده می‌کنند، گوشه ی اتاقش حوالی گل و گیاهان خانگی و یک کتابخانه ای بزرگ و وسیع.
اتاق دخترش زهرا هم همین‌طور، طوری که هر دفعه برمی‌گشتم از خانه‌یشان، یک کوله باری از کتاب هایش را با خودم می‌بردم.
اما چه چیزی برایم دکتر را قشنگ جلوه می‌داد؟ سبک زندگی‌اش بود، نمی‌دانم کسی متوجه می‌شد یا نه، ولی من خوب می‌فهمیدم دکتر جنگ سختی را با خودش‌ با خواسته هایش با... در پیش گرفته است.
این را از کجا فهمیدم؟
از آن جا که دکتر مثل باقی دکترها نبود، دکتر روز به روز ثروتمندتر می‌شد، ولی نه مثل باقی دکتر ها دیسیپلینش بیشتر می‌شد نه ماشینش عوض می‌شد نه خانه‌اش عوض می‌شد، نه سبک زندگی‌ش، نه طرز بیانش، نه نگاهش، در عوض خانه‌اش همان خانه ای بود که قبلا بود، همان خانه‌ی معمولی متوسط‌ش در منطقه ای متوسط از شهر.
دکتر ماشین‌ش قدیمی می‌شد، کهنه می‌شد، ولی وقتی می‌خواست عوض‌کند و کلافه اش کرده بود همان ال نود را می‌خرید فقط یکم نو ترش را.
دکتر یاد گرفته بود درس ساده زیستی را، گذشتن از تن و جان را.
یادم است در آن بحبوحه ی جنگ یمن که کشتی نجات از طرف ایران فرستاده شده بود یکی از افراد حاضر در آن کشتی دکتر بود، که حتی معلوم نبود آن کشتی برگرد.
یا حتی تر این اواخر فهمیده ‌ام در جنگ سوریه در بیمارستان صحرایی سوریه هم مشغول خدمت بوده است.
بعد برایمان هر یک شنبه در همان خانه ی کوچک و پر از صفایشان کلاس نهج البلاغه می‌گذاشت برای دل دادگان به حضرت حیدر.
یا هرکس مشکلی برایش ایجاد می‌شد، دکتر سریع پیش‌قدم می‌شد برای کمک کردن.
یادم است وقتی خواهرش می‌گفت رفتم پیشش و گفتم یک کاری برایم جور کن در بیمارستان، با مهربانی گفته خواهر تو هم مثل بقیه باید نوبت باشی.
من این روز ها عجیب دارم به بعضی آدم ها فکر می‌کنم، بعضی آدم ها برای چه زاده شده‌اند؟
برای خدمت؟فقط و فقط برای خدمت؟
پس‌کی خودشان؟کی راحتی خودشان؟..
می‌دانم که هرچرقدر دور دنیا را بگردم، مثل دکتر یا نمی‌توانم پیدا کنم یا اگر پیدا کنم به تعداد انگشتان دست شاید بتوانم پیدا کنم.
این روزها زیاد فکر می‌کنم برای خواسته هایم، برای این چند وقتی که هزار تا سایت و قبل ترها بازارها را زیر و رو کرده بودم برای جهزیه‌ام، یابرای کمد لباس هایم که در حال انفجار است یا.. یا...
به بهانه ی ماه خودش این شب ها دلم می‌خواهد یکم به خودم استراحت بدهم، دلم می‌خواهد چند صباحی به دور از دغدغه ی دنیا و برای هیچ و پوچ انقدر ندوم و نجنگم، راستی راستی چه شد که انقدر از خودمان دور شدیم و درگیر دنیا ومقام و لذت های آنی شدیم؟...
این روزها زیاد فکر می‌کنم به این که جدی جدی بعضی آدم ها واقعا به تعیبر امیرالمومنین کیس(زیرک) هستند که خیلی منصب و جاه و مقام و شغل چند صباح زندگی دنیایشان را جدی نمی‌گیرند، خیلی دنبال گردو بازی های دنیا نیستند...
ته ته‌ش کوچ کردن است...
به قول آن تیکه ی قشنگ ابو حمزه ی ثمالی؛
سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا مِنْ قَلْبِی وَ اجْمَعْ بَیْنِی...
یعنی فقط من و خودت یا رب...

  • ۹۹/۰۲/۰۶
  • یک دختر شیعه