دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

خونه ی ما این طوری است که صبح یک بار، ساعت های ده اگر کسی خونه باشد یک بار، ظهر نزدیک های ناهار یک بار، دوباره بعد از ظهر بعد از خواب یک بار، ساعت های هفت یک بار، ساعت های نه یک بار، چایی دم می شود!

بس که خواهان دارد و عاشق.

حالا به این نتیجه رسیده ام ، اگر شیک ترین، سوسول ترین، خوش مزه ترین نوشیدنی دنیا را که بگذراند جلویم باز هیچ کدامشان به پای چایی نمی رسند.

بعد کلاس دانشگاه و خونه رسیدن هیچ خوردنی ای مثل چای نمی تواند بهم انرژی بدهد! بعد دوساعت درس خواندن حتی، کتاب خواندن، هرکار دیگری و ...

چرا انقدر چایی خوبه خوب؟...

: )

  • یک دختر شیعه

حالا که دارم این پست را می نویسم چشم های پفیه پفیست...

راستش امشب مائده و همسرش تصمیم گرفتن بروند حرم، به من هم پیشنهاد شد باهاشون بروم..

آن قدری که دلم برای حرم های نصف شبی تنگ شده بود که حد و نصاب نداشت...

گوهرشاد های آخر شبی حرم که انگار درست وسط بهشت قرارت داده اند...

دیوانه ی آل یاسین خواندن های شب های گوهرشادم...

... دیگر آن موقع راحت تر می توانم برای امام غریبم دعا کنم...

هر موقع بی تاب می شوم، وقتی عاشورا و آل یاسین می خوانم جوری بهم آرامش می دهد که انگار مسکن بهم داده اند..

... 

زیر چادرم داشتم به این فکر می کردم و می گفتم .... یا امام رضا چشم روی هم گذاشتیم مثل سرعت نور شد هشتم ام عید،  آقا چشم روی هم گذاشتیم، بچگی هایمان تمام شد، آقا داریم پیر می شویم...

آقا یکی یکی داریم می میریم...

شما خودتان یک کاری بکنید، دعاهای ما دیگر اجابت نمی شود...ما تحبس الدعا شده ایم... 

نکند بمیریم... بمیریم  و آیندگان بگویند خون کردند به دل مهدی غریب شان... بد کردند با امام زمانشان... 

شما برای آمدن آقای غریب مان دعا کنید... 

آقا ما را در این دنیای رنگی پنگی غرق نکنید...

آقا به همین زودی شب لیلة الرغائب دارد می آید، به همین زودی رجب .... 

آقا ...

وقتی به خودم آمدم دیدم تا ساعت قرارمان پنج دقیقه مانده است... دلم کنده نمی شد... هیج موقع رفتن را دوست نداشته ام... ..

...




  • یک دختر شیعه

گاهی وقت ها این طوری است که هی  می نویسی هی پاک می کنی...

یا یک متن طولانی می نویسی و می خواهی دکمه ی ذخیره و انتشار را بزنی ولی پشیمان می شوی وگزینه ی پیش نویس را می زنی...

حالا دیگر پیش نویس هایم شده اند پنج و دو تا، که پشیمان شده ام از گفتتش...

چرا گاهی وقت هاگفتن بعضی حرف ها ان قدر سخت می شود...؟..

  • یک دختر شیعه


حالا دیگر چه فرقی دارد...

چه فرقی دارد امشب شب جمعه باشه یا شنبه یا یک شنبه یا دوشنبه یا سه شنبه... وقتی یک نفر نباشد هر روز مثل که نه عین جمعه ست ...

وقتی یک نفر نباشد هر روز عصر ها دلت می گیرد... شب ها دلت می خواهد گریه کنی ... بهانه گیر می شود اصلا دلت...

....

حالا دیگر مهم نیست ما داریم در عین جوانی پیر می شویم...چند لاخ موی سفید در بین موهایمان پیدا شده است...دیگر حتی این هم مهم نیست...وقتی یک نفر نباشد، غمش ما را در عین جوانی پیر می کند...

....

حالا دیگر  ما تمام آرزو هایمان را بوسیدیم و گزاشتیم کنار...تمام آرزوهایی که یک جوان می تواند داشته باشد و خیال پردازی هایش برای فرداهایش، آینده اش... وقتی به نبودن های یک نفر فکر می کنیم، دیگر آرزویی جز داشتن او نداریم...

....

 حالا دیگر چشم های ما را غم گرفته است، خسته است، به ظاهر لبخند داریم، ولی، کسی چه می داند دلمان چه خبر است، کسی چه می داند دلمان خون است....چشم هایمان از ته تهش نمی تواند خوشحال باشد...از نبودن های یک نفر...

....

حالا دیگر غم هایمان می رود زیر سوال، وقتی شما نیستید...اصلا از وقتی که غم نبودن شما در وجود ما رخنه کرده است، غم غربت شما، غم فراموش شدن شما، غم گریه های تنهایی تان،غم گریه برای کار های ما....دیگر غم های خودمان را فراموش کرده ایم...

....

حال دیگر نای نفس کشیدن هم نداریم...نفس های مان یکی در میان در می آید

....

حالا دیگر هر کاری انجام می دهیم، هر کجا می رویم...حرم مطهر می رویم...کربلای معلا... خدمت به خلق... ..مهربانی .... درس خواندن...کتاب خواندن... ... همه و همه اش را برای خاطر شما انجام می دهیم... برای خاطر روی ماه شما انجام می دهیم...برای این که یک قدم ظهور شما نزدیک تر شود...

...

حالا دیگر تمام حوائجمان را بوسیدیم و گذاشتیم کنار، حاجت مان فقط  و فقط شما شده اید.... فقط و فقط خواستن شما...

....

حالا دیگر ما را مسخره می کنند... حالا دیگر ما انگشت نما شده ایم... حالا دیگر هی به ما می گویند خرافه گو...حالا دیگر به ما می گویند پس کجاست این آقایتان...

....

حالا دیگر ما درمانده شده ایم.... بیچاره شده ایم.... هی خسته می شویم، هی از پا میفتیم... هی شما بلندمان می کنید....زیر بغل هایمان را می گیرید ...

...

حالا دیگر خودمان بهتر از همه می دانیم... پیرت کردیم... ما باعث رنجیده شدن خاطر شما شدیم...حال دیگر می دانیم فرزندان خوبی نبودیم در دوران غیبت پدرمان...

....

بیا و ....


  • یک دختر شیعه

توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم که نیگا کنین می بینین که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش می ریزه بیرون، دل یکی آتیش گرفته.تو اومدی اما کمی دیر. از ته یه خیابون دراز. مث یه سایه ی نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی. به من می گن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش میگیره. دل یکی این جا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینه ش و دل ش رو در آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتی سر جاش.واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر میشه.یکی داره تو چشات غرق می شه. یکی لای شیارای انشگتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه. میون این همه خونه که خفه خون گرفتهن، یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه.

یکی می خواد نیگات کنه، نه، می خواد بشنُفَتت. می خواد بپره تو صدات. یکی می خواد ورت داره و ببردِت اون بالا و بذارَتت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اون جا نیگات کنه. یکی میترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی می خواد تو چشات شنا کنه.

یکی این جا سردشه. یکی همهش شده زمستون. یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه می شه. وقتی حرف می زدی، یکی نه به چیزایی که می گفتی که به صدات، به محض صدات گوش می داد. یکی محو شده بود تو صدات. یکی دلتنگه. توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. کسی یک چیکه آب بریزه رو دلِش شاید خنک شه.

.

.

پ ن : خوب نبود، عالی بود. وقتی خواننده به خودش میاید می بینه در کتاب غرق شده ...

برچسب: جا کتابی

  • یک دختر شیعه

سلسله مباحث استاد پناهیان در رابطه با نزدیک شدن به خدا... که من  باهاشون زندگی کردم...

دوست داشتم باهاتون اشتراک بزارم...

اگر دوست داشتین هر شب یک صوت و گوش بدین ...

یا مثلا تو راه هستین، تو ماشین، هر جا اگر دوست داشتین البته... : )

پیشنهاد عیدانه


کــــلــــیـــــک

  • یک دختر شیعه

با این که خیلی ها از سال نود و پنج می نالند و خیلی گله و شکایت می کنند ولی خوب  من یکی از بهترین سال های عمرم با جرأت باید بگویم نود و پنج بود...


هر چه قدر از نود و چهار بدم میامد...نود پنح خیلی دوست داشتنی بود  به نظرم...الحمدالله...


مثلا نود و چهاروقتی دیدم روان شناسی قبول شدم خیلی گریه کردم و...

ولی نود و پنج به آن چیزی که دوست داشتم رسیدم بعد کلی سختی...

نود و پنج به دانشگاه شهید مطهری رسیدم...

اوایل نود و چهار مائده  عروسیش بود و رفت تهران ...

نود و پنج حسین به خانوادمان اضافه شد...

نود و چهار فاطمه رفت برای درسش رفت سبزوار... 

نود و پنج خبر ازدواجش را  شنیدم...

نود و پنج این اواخرش پشت سر هم عقد دوست هایم دعوت می شوم...

نود و چهار بابابزرگ فوت شدند و برای همیشه از پیش ما رفتتد.....

نود و پنج عاشق بچه های ماه الهیات بودم...

نود و چهار ...توفیق آشنایی با شهید بزرگوار محمد رضا دهقان رانداشتم

ولی نود و پنج تازه فهمیدم بعضی جوان های هم سن و سال خودم مثل ایشان به شهادت رسیدند...

نود و جهار توکلم کم تر بود ...و دائم ناله و گله و شکایت ...

ولی نود و پنج قدرت سپردن به خودش را داشتم...

نود و چهار دست هایم به شبکه پنجره های ضریح حضرت معصومه نخورده بود ولی نود و پنج دستم خورد و توانستم یک دل سیر برایشان گریه کنم...

تا نود و چهار  انقد حس نکرده بودم که عاشق حضرت معصومه هستم ولی نود و پنج حس کردم دیوانه ی شانم...

نود و چهار باید در حسرت کربلا می سوختم و می ساختم،...

تا نود و چهار یک غم بزرگ از دوری کربلا بر روی دلم مانده بود...

غم جا ماندن ...

ولی نود و پنج بالاخره در بهشت حسین(علیه السلام)نفس کشیدم...

نود و پنج زیر قبة الحسین به وصال یار رسیدم...

نود و چهار جنس دغدغه هایم فرق داشت...

نود و پنج جنس دغدغه هایم فرق دارد...

و خیلی چیز های دیگه ای که نمی توانم بگویم...

نود و پنح دوست داشتنی من ....


امسال مشکلم حل شد،و به آن جیزی که دوست داشتم رسیدم.... طوری که می خواستم از خوشحالی اشک شوق بریزم...هرچند مشکل بزرگی نبود از نظر دیگران و خانواده ولی خودم خیلی دوست داشتم...


در گوشی تر بخواهم بگویم امسال بوی مادر را بهتر می شد حس کرد...

برای من امسال سال مادر بود...

از وقتی آغاز جوانی هایم با حضرت معصومه رقم خورد، دائم حس می کنم...

نود و پنج بیست ساله شدم، بیست سالگی با همه ی بار سنگینی که بر روی شانه هایت می انداز، آرامت می کند، 

نود و چهار نوزد سالگی اصلا شیرینی نداشت...سن پر از نوسان است...

ولی نود و پنج، بیست سالگی روز به روز تشنه ترت می کند...


نود و شش بهتر می تواند باشد یعنی؟...حتما هست ان شالله...



...


الحمد الله رب العالمین


...


روز میلاد بهترین مادر دنیا مبارک


پ ن 1:عید نوروز پیشاپیش مبارک


پ ن 2:از همین پست تقاضای حلالیت می طلبیم اگر  امسال وقت های ارزشمندتون پای قلم کوچیک تلف شد...


یاعلی: ) 

  • یک دختر شیعه

از اتفاق های قشنگ روزمرگی هایم این بود که رفته بودم کتاب فروشی کتاب بخرم، وقتی می خواستم حساب کنم دیدم پیرمردی شصت هفتاد ساله یک عالمه کتاب خریده است، آن هم چه کتاب هایی، فروشنده بهش گفت چه همه کتاب انتخاب کردین حاجا قا!

پیرمرد گفت : آره دیگه برای عیدی بچه ها براشون کتاب گرفتم...

 بعد یادم افتاد چیزی که این روز ها کمبودش بیشتر از همه چیز حس می شود کتاب و کتاب خواندن است ، و با این حرکت  یک گام خیلی کوچک می توان برای فرهنگ کتاب خوانی برداشت.

  • یک دختر شیعه

خونه ی ما خیلی آرام است ...خیلی ساکت...خیلی بی سر وصدا ...


به این خاطر که ماه مان بیش تر مواقع خونه نیست، بابا هم به مراتب  از ماه مان بیشتر است در خونه، اما وقت هایی هم که خونه ست سرش گرم کار های خودش است، این وسط من هم یا دانشگاهم، یا وقت هایی هم که در خونه ام سرگرم با کتاب هایم هستم، یا درس هایم، بین ش اینستا یم را هم چک می کنم، شب هم سعی م بر این است که زود تر بخوابم که صبح راحت تر بیدار شوم...از آن جایی که ماه مانم بیش تر مواقع خونه نیست، از این دسته از خانواده هایی نیستیم که از این خونه به آن خونه برویم و هر شب خونه ی یکی از اقوام و مثلا امشب برویم خونه ی آن خاله فرداشبش آن خاله ی دیگر...

برای همین خونه یمان اغلب مواقع خلوت است، اما وقتی حسین می آید خونه یمان انگار وجودش به خونه یمان روح می بخشد، این موجودهفت هشت ماهه چنان ما را بر سر ذوق می اورد که حد و نصاب ندارد...چنان وجودش خونه را شلوغ می کند که اندازه ندارد...

 بهش باید از این به بعد بگویم پهلوان کوچولو،  از این جهت که یک تنه جور خلوتی را به دوش می کشد و خونه را شلوغ می کند...

به نظرم هر خونه ای احتیاج به یک پهلوان کوچولو دارد....

یک پهلوان کوچولویی که مچاله اش کنی وقتی بغلت می کنی و  عقدگی های دوری اش  را سرش خالی کنی، و تا می توانی بوسش کنی...

یک پهلوان کوچولویی که اتاقت را با خاک یکسان کند از وسایلش...

یک پهلوان کوچولویی که هی ببینیش و هی دلت برایش ضعف برود ...


  • یک دختر شیعه

و بالوالدین احسانا

وقت هایی بود که با دوستان بیرون می رفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزی می کردیم.او هم همراه ما بود،اما اگر خانواده اش چیز دیگری می گفتند،دعوت ما را رد می کرد و با آنها میرفت. به شدت مطیع حرف پدر مادرش بود؛ هرچه آنها می گفتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامه های خانواده همراهی نکنیم و وقتمان را با آنها بگذرانیم.

(دوست شهید)

همدم شهرستانی ها

در رفاقت با بچه های شهرستانی دانشگاه شهید مطهری کم نمی گذاشت. با آن که رفقای تهرانی زیاد داشت، اما برایش فرقی نمی کرد.با مرام بودن و با معرفت بودن رابرای همه یکسان می دانست و علاقه اش به دوستان شهرستانی زیاد بود.

(دوست شهید)

کنترل نگاه

هیج گاه مستقیم به نامحرم نگاه نمی کرد د به شدت مقید و چشم پاک بود. اوقاتی که در مهمانی های خانوادگی بود، اگر بانوان حضور داشتند حریم شرعی را رعایت می کرد. اگر جمع بابت موضوعی می خندیدند، سرش را پایین می انداخت و می خندید.

(مادر شهید)

شنوده وصیت

مراسم هیئت که تمام شد، به سمت حیاط امامزاده رفتیم. شور و اشتیاق عجیبی داشت و تاکید می کرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی شهید شدم مرا آن جا دفن کنید. من که باورم نمی شد، حرفش  را جدی نگرفتم. نمی دانستم که آن لحظه شنوده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد دفن او در آن حیاط می شوم.

(مادر شهید)


پ ن: برشی از کتاب ابووصال روایت کننده ی بخشی از زندگی شهید محمد رضا دهقان



  • یک دختر شیعه