فقط اون جاش که میگه این دست پخت سآدات خانومِ، هرکی نخوره از دستش در رفته و هی دم به دقیقه صدات میزنه سآداتجآن، سآدات جآن...
آدم نباس دلش ضعف بره براش آخه؟...
پ ن: مخاطب خانم هستند:)
فقط اون جاش که میگه این دست پخت سآدات خانومِ، هرکی نخوره از دستش در رفته و هی دم به دقیقه صدات میزنه سآداتجآن، سآدات جآن...
آدم نباس دلش ضعف بره براش آخه؟...
پ ن: مخاطب خانم هستند:)
امشب ، شب سر نوشت است. شب تقدیر است، هر موقع نزدیک شب های قدر میشود عجیب استرس میگیرم، بعدش با خودم میگویم نکند امسال ظرفیتم کوچک باشد بعدش با توجه به ظرفیت کوچکم، کم پیمانهام را پر کنند.
حالا اگر شب های قدرمان تقدیر شود مردن...
و بعدش شما را نبینیم...
نباس روی سنگ قبرمان بنویسند...
جوان ناکام...؟؟؟
میگویند که وقتی آقا تشریف بیاورند بعضی ها هنوز توی شوک هستند و باورشان نمیشود که آقا تشریف آوردهاند...و با خود میگویند یعنی واقعا آقا تشریف آوردن ما فکر میکردیم هنوز خیلی مونده، فکر میکردیم حالا حالا تشریف نمیارند...ما هنوز آماده نبودیم برای ظهورشون....
میدانید...این غم انگیز ترین حالت ممکن است...
که یک عمر بخواهی اش... یک عمر برای آمادنش دعا کرده باشی، ولی نه با دلی که به استجابت دعایت ایمان داری...دعا کردی فقط از سر تکلیف...
میدانی این خیلی غم ناک هست... که خیلی هایمان هنوز به دعاهایمان باور نداریم...میگوییم خدایا فرج آقا را برسان ولی فقط میگوییم..نه باور داریم... نه برای تحقق دعایمان حرکتی میکنیم...فقط لق لقه ی زبانمان شده است...
میدانی این روز ها عجیب دعا ها اثر دارد...این روز ها دل ها به خدا عجیب نزدیک تر شده است...میتوانی قبل از باز کردن افطارت پنج دقیقه نه اصلا یک دقیقه برای امامت دعا کنی...میتوانی سر سفره ی سحرت دلای الهم کن لولیک...را بخوانی ...قبل خوابت پنج دقیقه برایش درد و دل کنی...یا اصلا پنج دقیقه بار از روی دوشش برداری...این روز ها کسی زیاد یادش نمیکند...
عجیب در بین ما هم غریب شدهاند و این غم انگیز ترین حالت ممکن است...
بمیرم برای دلت...
مشکل از رحمت بی انتها نیست...
مشکل از ماییست که وقتی بارون دارد میبارد چتر میاوریم که زیر بارون رحمتش خیس نشویم...
به هوای این روز های ماه مبارک که چند خط بیشتر قرآن میخوانم...
هی هرچند آیه که میخوانم... بعدش یک آیه پشت بندش می آید...آی بنده هایی که گناه کردید اگه توبه کردید خدا را مهربان میابید...یعنی...بنده های جان این ماه ماه شماست...من آغوشم را برای شما باز کردهام...نکند نا امید شوید...نکند این ماه تمام شود و شما جزء پاک شده ها نباشید...
نکند...
بعد ... ولی خدا...نگاهش... رفتارش...قلبش...مثل خدا میماند...
جلوه ای از خدا میداند...یعنی چه؟
یعنی ولی غریبش... مهدی غریبش منتظر است....که یاری اش کنیم...که نکند از آقا رو برگردانیم و دیگر نیاییم...همیشه منتظر است برای برگشتن...
منتظر است به هوای این روز های ماه مهمانی که هی پاک و پاک تر میشویم و پیدایش بکنیم...
منتظر است بند بند دعای افتتاح ضجه بزنیم برای خدایی که رحمتش بیانتهاست و آخرش از خودش ولیش را بخواهیم و از نبودش گله کنیم...که نبودش نبودن جان است...
منتظر است که در این ماه حداقل بخواهیمش...
امسال که نیمه شعبان جمکران بودم یک اتفاق قشنگ افتاده بود، آن هم این که امسال از کشور های مختلف دنیا افراد زیادی را دیدم...
گلمیدادند...چیزی پخش میکردند...همه به تب و تاب افتادند...انگاری همه پیر و جوان...مرد و زن...شرقی و غربی...صدای قدم های نزدیک آقا را حس میکنند...
انگاری...همه خونشان توی شیشه شده است.... انگاری نفس های هیچ کس دیگر از این هوای آلوده ی شهر بالا نمیاید...انگاری زندگی ها یکنواخت شده...همه خستهاند...
همه...
امسال که سال خوبی نخواهد بود قطعا...
ولی کاش میشد برای مهربان ترین پدرمان روزی از ۵ دقیقه تا یک ساعت تا هرچه قدر میتوانیم وقت بگذاریم...برای خودِ خودش...برای فرجش...برای سلامتیاش... برای احوال پرسی از آقا... نه برای حوائج و خواسته هایمان... نه برای گره های کور دنیویمان...فقط وفقط برای خودش...حتی ۵ دقیقه...که حتی شده یک دقیقه فرج را نزدیک تر کنیم...
که با این خانواده ی آسمانی بودن...زندگی را نور میبخشد...روح را نور میبخشد... چهره را نور میبخشد...نگاه را نور میبخشد...آرامش میبخشد...
به قول شهریار..
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست...
انتهای کوچه هتل مان در اصفهان کلیسای وانک است، بچه ها اصرار میکنند برویم کلیسا را ببینیم که چه شکلی است و بفهمیم چه جور جایی است.
میدانم من اهل این مکان ها نیستم وعلاقه ای هم ندارم که حتی ببینم. ولی آنقدر اصرار میکنند که مجبور میشوم همراهشان بروم.
وارد مکان میشویم، اولش به خاطر مراسم ترحیمِ کشتن هزاران ارمنی به دست ترک های عثمانی چند خانم به صورت زنده توی محوطه ی حیاط در حال خوانندگی با آهنگ هستند.
وارد سالن میشویم. انقدر جو منفی که از محیط میگیرم زیاد است، که هر لحظه ممکن است بالا بیاورم تمام حس و حال خوب سفرم را.
سریع محیط را ترک میکنم .
آنقدر حالم را بد میکند که فکر میکنم بدتر از این هم ممکن است برایم اتفاق بیفتد؟
بعد به حس و حال خوب شب های گوهرشاد فکر میکنم، به انرژی های مثبتی که از ایوان نجف مولایم علی گرفته ام.به دل تنگم، به این که مثلا کاش میشد همان لحظه چشم هایم را میبستم و در حرم مولا بودم..
میگفت که با قلبت تا هرجا که میخواهی میتوانی بروی......
پ ن: عکسِ همان کلیسا که از پنجره ی هتل گرفتهام.
بکَنیم بِریم با دوستان جان چند روزی قمشون، جمکرانشون، کاشونشون اصفهانشون، نصف جهانشون:)
مگه داریم از مجردی بودن بهتر؟
عید های شعبان یک ته مایه ی غربتی درونش نهفته است. یعنی هر چه هم سعی کنی شادباشی و بخندی باز از ته دلت نمیتوانی شاد باشی.
مثلا همین ولادت ارباب اصلا نمیتوانم درک کنم که با اسم ارباب کف میزنند و دست میزنند... یا مثلا همین امشب شب ولادت جوان ارباب، که تمام تلاشت را میکنی که فکر نکنی به .....
ولی درد ناکترین ولادتش نیمهاش است...اصلا مگر میشود...شب تولد پدر را بدون پدر جشن گرفت... مثلا میشود تصور کرد بابا زندان باشد بعد همه دور هم بگوییم و بخندیم و الکی خوش باشیم؟...
میگفت شب ولادت علی اکبر از علی اکبر بخواهید مثل خودش شما را بکند، مثل خودش که اولین کس بود که برای امام زمانش جانش فدا شد...
میگفت رمز ورودی به قلب امام زمان، ارباب هست، رمز ورودی به دل ارباب هم علی اکبر است...
میگفت باید جوانیات را برای امام زمانت خرج کنی مثل علی اکبر...