دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

سر تا سر دعای عهد هر روز برایم  بغض است...اما یک جا بغضم شدید می شکند...

آن جایی که فرهمند می خواند...می گوید.. الهم بلغ مولانا امام المهدی...القائم بامرک...صلوات الله علیه....و علی ابائه طاهرین...عن جمیع المونین و المومنات...فی مشارق الأرض و مغاربها....سهلها و جبلها...وبرها وبحرها...

دلم می شکند...برای نبودن های تکراری ش...و نرسیدن های صدایمان به خدا...

التماس هایمان به خدا که برسانش ..فقط برسانش...دنیا بوی غربت او را می دهد...خیابان ها نبودنش را فریاد می زنند...برسانش نه به خاطر ما...به خاطر خودش...به خاطر آن هایی که در انتظارش پیر شدندو..

پ ن: توصیه ی خود اقا مکررا که بعد نماز هاتون برای فرج ما دعا کنید...واقعا14 مرتبه الهم عجل لولیک الفرج بعد هر نماز...دعای فرج خواندن...یا هرکار دیگری وقت زیادی نمیبره...

  • یک دختر شیعه

معمولا عادت دارم بیشتر مواقع یا چادر لبنانی بپوشم یا عربی،هر چند معتقدم چادر  ساده قشنگیه خاصشو داره، ولی برحسب عادت و راحت تر بودن عربی و لبنانی بیشتر سرم می کنم.

جمع کردن چادر ساده یکمی سخته برام، کشم نداشته باشه که دیگه هیچی: )باید دو دستی طرف راست و چپشو  بگیرم که از سرم لیز نخوره.

بر حسب اتفاق چادر سادمو پوشیدمو و رفتم کلاس ، موقع نماز که شد رفتم نماز جماعت، متاسفانه و سهوا ی ذره از پایین چادرم افتاده بود رو مهر خانم پشت سریم، که این اتفاق زیاد میفته برا خانم ها.

وقتی نماز تموم شد صدام زد  برگشتم که بپرسم  جانم ،چی شده ؟ تقریبا با حالت داد و عصبانیت  هرچی تونست بارم کرد : ) مهربون ترین بخش گفته هاش با حالت داد این بود:

_ نمی فهمی وقتی یکی داره نماز می خونه چادرتو جمع کنی ،شعورت نمی کشه؟ 

این مهربون ترین بخشش بود وقص علی هذا...( : 

تو اون لحظه نمی دونستم چی بگم واقعا...فقط  بعد چند ثانیه بهش نگاه کردم و گفتم :واقعا شرمندم ! کامل سهوی بود ، تو رو خدا ببخشین،معذرت می خوام.نماز بعدیم دیگه چادرمو تا جایی که جا داشته باشه می کشم جلو که لبش نیفته رو مهر شما(  : بعد سریع رومو برگدوندم جلو که جلو جمع چیز دیگه ای بارم نکنه: )

 نماز بعدیم کش چادرمو جدا کردم و تا جایی که جا داشت کشیدم  جلو صورتم، طوری که تقریبا دیگه هیج جارو نمی دیدم... 

گذشت ، گذشت ، گذشت...

بعد چند روز که دیدمش گفت: خانم حلالم کن، من واقعا شرمندم ، اون لحظه نفهمیدم چی گفتم، برای ی ذره چادر افتادن خیلی داغ کردم ، ببخشین تو روخدا...

به صورتش لبخند زدمو گفتم : کاری نکردین که بخوام ببخشمتون،شما در اصل باید منو ببخشین که چادرم مزاحم نمازتون شده بود : )

از اون موقع به بعد هر موقع میبینتم محاله نیاد جلو سلام و احوال پرسی!

حس خوب یعنی همین...یعنی همین این که تو اوج این که یکی هرچی دلش می خواد بهت بگه و برای چند ثانیه تحمل کنی  چیزی بهش نگی...

مهربون بودن سخت نیست فقط یک ذره تحمل بالا می خواد همین!

چرا بعضی ادما با کوچیک ترین چیز عصبانی میشن و داغ می کنند!؟

الهم الرزقنا اخلاق الحسنه ...

واقعا تو ی مواردی خیلی می لنگیم، و کم تحملیم: )

  • یک دختر شیعه

 بعضی چیز ها درد دارند...بعضی چیز ها سخت است دیدنش ...تحملش...

مثل آن دخترک با آن قیافه ی پریشان و آشفته اش و ژولیده اش که دست مامان بزرگ نابینایش را گرفته بود و سوار اتوبوس شد...

 وقتی دیدمش حالم از خودم بهم خورد ...سریع موبایلم را که داشتم  با دوستم برای قرارمان اوکی می کردم می گذارم توی کیفم، مبادا حسرتش به دلش بماند...شاید آن دخترک هم سن و سال من الان دلش می خواست عین من ... کتاب اتوبوسیش را با خیال راحت بخواند، بدون این که دغدغه ی ذهنی داشته باشد برای غذای امشبش...یا جای خوابش...

بیایم قبول کنیم یک درد هایی دارد برایمان طبیعی می شود...مثل آن دخترک ... خودم را تصور می کنم جای آن دخترک هم سن و سال خودم...درد دارد ...برای 5 تومن پول آن قدر خودت را کوچک کنی...پیش دیگران...پیش هر کسی سفره ی دلت را باز کنی...

اصلا آن دخترک فقط گداست...ولی چه چیزی باعث شده که به این جا برسد که گدایی بکند...

دخترکی که مثل من و  دوست های من می توانست هر روز به دنبال کشف دنیای جدیدی از زندگیش باشد...

می توانست مثل من با خیال راحت با دوست هایش برود سینما ...با خیال راحت برود کافه کتاب...برود دانشگاه...

می توانست مثل من  دنیایی از گلدان داشته باشد که صبح به صبح  آبشان بدهد و ترس این را داشته باشد که خشک بشوند....

می توانست هر روز با یک کتاب وارد دنیای جدیدی بشود...

می توانست...

آن قدر آدم ها را زود قضاوت نکنیم...هیج بنی بشری خوشش نمی آید دستش را جلوی دیگران دراز کند...التماس کند...حتی اگر در امدش هم همین طوری تامین شود...

نگاهش می کنم...با چشم های ملتمسش نگاهم می کند ...می گوید برایم ....فقط سر تکان می دهم....زبان وا مانده ام قفل شده است انگار...

درد دارد....

خیلی ...

نمی توانم نگاهش کنم ، دلم تحملش را ندارد ببیند روح لطیف دخترکی هم سن و سال من که باید لبریز از عشق باشد ...به این روز افتاده است...

می رود...

کتاب را که باز می کنم انگار نمی توانم حواسم را جمع کتاب کنم...می بندمش...

هنذفریم را می گذرام توی گوشم... حدیث کسا را گوش می کنم...


کاش  می توانستم برای هم سن وسال هایم یک کاری بکنم...

کاش ...

  • یک دختر شیعه

این روزها خدا دارد بهم از یک دریچه ی دیگر خودش را نشان می دهد...

انگار دارد بهم ی جور دیگه بودنش را ثابت می کند...

انگار دارد... بار مسئولیت سنگینیو رو شونه هایم می اندازد...

انگار می خواهد قبل از شروع 20سالگی کامل اماده ام کند......احساس می کنم یک جوری می خواهد  بهم بفهماند نقطه ی استارتت را  باید از الان بزنی برای آن چیزی که همیشه آرزویش را داشتی...

باید از الان شروع کنی...

ولی گاهی وقتا به خدا ی قولایی میدهی که پاش وایستادن پیرت می کند...مثل این که سعی کنی ....تا جایی که می توانی حتی اگه سرت داد زدن جوابشان را ندهی و فقط سکوت کنی...اگر پشت سرت تهمت زدن ...بسپاری به خدا...اگه نارو زدن بهت،باز هم صبر کنی...یکی یکی باید مما تحبون هایت که برایشان میمردی را بدهی و از درد به خودت بپیچی....

سخت است ...خیلی...

ولی باید شروع بشود ..باید یک نقطه ای باشد.... خدا این روز ها  دارد با ی بهانه ای ازم می خواهد بهش نزدیک شوم...

امشب تصمیم گرفتم کتاب((خصائص الحسینی)) بخوانم...قبلا نصفش را خوانده بودم ولی الان با این که ایام امتحانات هست باید تا اخرش بخونم ...از اول باید شروع کنم...باید بشناسم امام غریبم را ...شاید معرفت بشود کسب کرد...

لازمش دارممم....

: )

انقد این روزا درگیرم با خودم که حتی قلمم هم خشک شده است...

خدایا صبر ازت می خواهم ...صبر...صبر...

گاهی وقت ها بعضی از اتمام حجت ها بار سنگینی بر روی دوشتون میندازد حواستان باشد ... به خدای جانتان کجا و چه قولی میدهید... 

عکس:علی فلاحتی


  • یک دختر شیعه
گفتم:
به نیابتت فال گرفتم... گفتم خدایا به نیابت از او حافظ جانان...
بعدش می گفت :مریم سادات میشه فالمو ی جایی بزاریش که ببینمش؟!
_مثلا چه جایی؟
ی جایی که هر موقع دلم گرفت بخونمش ؟!
_تو وبم؟
_اوهوم: )
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود*** تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کُشی و شیوه ی شهر آشوبی*** جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشّاق سپند رخ خود می دانست*** و آتش چهره بدین کار بر افروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم*** که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل*** در پی اش مشعلی از چهره بر افروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت*** الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد*** آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ*** یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
...
تو خود حدیث مفصل بخوان...
: )
  • یک دختر شیعه

گاهی وقتا قیمت صبر کردن مثل زنده زنده جون کندنه...

مثل سوختن...

مثل...

صبر تلخه...

.

.

رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ...

خدایا گاهی نگاهی...

  • یک دختر شیعه

چند وقت پیش ی پستی گذاشت بود فاطمه سادات با این نام

((توت فرنگی با طعم خدا))

بعدش این که من می گویم خود فاطمه هم توت فرنگی است با طعم خدا...

که توسط خود خدا برای من فرستاده شده...

مگر نه؟..

وگرنه تو اوج روز هایی که تنهایی و ... وتتها دوستت هم ازدواج کند و دیگر مثل قبل نتوانی رویش حساب باز کنی...وقت هایش به شدت پر باشد...

خدا از آن بالا برایت تالاپ یک دوست دیگر میندازد...که آن قدر دوستش داشته باشی که دیگر کمبود هایت کم تر و کم تر شوند...

هرچند با تو شاید خیلی فاصله دارد ولی ....

که مثلا برایش بگویی حرف وامانده ی گلویت را و پشت سر هم اشک بریزی و  راه کار نشانت بدهد...

یک راهکاری که شبش جوابت را بگیری...

یا هر حرفی که در تنهایی هایت باید به دوشت بگیری  بیاید کمکت کند و یکمش را به دوشش بگیرد...

من هم می گویم این ادم های دوست داشتنی که یکهو از وسط نیستی  هست می شوند ...

و می شوند جزء بهترین هایت،  خدا آن ها را فرستاده...

مگر نه؟

: )

  • یک دختر شیعه

خدا کیف می کند...

کیف می کند وقتی می بیند بنده اش به خودش می پیچد ...

وقتی که برایش مثل ابر بهاری اشک می ریزد...

وقتی که به خودش می پیچد...

وقتی که دل شکسته ی بنده اش دارد تکه به تکه می شود و می شود هزار تکه...

خدا کیف می کند...

وقتی می بیند ...

 از شدت گریه بنده اش سر درد گرفته است...

وقتی که از همه عالم بریده است...

وفتی که خسته است و با تمام وجود می گوید :خدایا کمکم کن...

وقتی که غم های عالم روی سرش خراب شده باشد...

وقتی که سر شکستگی های مرد کارگر دست خالی را می بیند..

وقتی می بیند که بنده اش از شدت عبادت پاهایش دیگر توان ایستادن را ندارد...

خدا کیف می کند

وقتی می بیند دخترکی دردش را به هیچ کس نمی تواند بگوید وفقط وفقط اشک می ریزد در تنهایی های اتاقش لا به لای کاغد های دفترچه خاطراتش و  برایش نامه می نویسد....

خدا عاشق آن لحظه های نابی است که ...

بنده اش بین او و معشوقه ی زمینی اش او را انتخاب می کند...

همان لحظه هایی که غزاله سلمان را به خاطر خدا بخشید به دختری که سال ها دوستش داشت...

خدا عاشق آن لحظه هایی ست که به بنده اش بار دگر لطف می کند و برق خوموشحالی در چشم های بنده اش دیده می شود...

عاشق همان لحظه هایی که ...

امتحان بنده اش را بالاخره به اتمام می رساند.....

همان لحظه هایی که بعد عُسر های طولانی و اشک های ممتد، یُسر های بی کرانش را می ریزد...

خدا عاشق لحظه های خاص است...

عاشق لحظه های خاص ...

بیدار شدن سحر گاهی به عشقش...

لبخند زدن به چهره ی پدر و مادر... 

عاشق همان لحظه ای که برای همه سفره ی صبحانه را آماده  می کنی...

عاشق من ...

عاشق تو ...

عاشق ما...

عاشق همه ی ما...

خدا عاشق ماست ...

فقط گاهی وقت ها این وسط ها کیف می کند ببیند بنده اش را که از سر ناچاری به درگاهش روی اورده است و به خودش می پیچد.....



  • یک دختر شیعه

اینکه کم تر می نویسم ...به خاطر اینه که فعلا به دفتر خاطرات روزمره ام بسنده می کنم...

اینکه مطالبمو رمز دار می کنم به خاطر اینه که دوست ندارم وبلاگم خیلی فاز غم بگیره...

تا الان اگه می گفتم رسیدن به خدا توی دو تا کلمه خلاصه میشه مما تحبون ...دادن مما تحبون...

الان می فهمم چرا  مما تحبون دادن ادمو به خدا نزدیک می کنه به خاطر  له شدن استخونا ...پیر شدن...غم داشتن چشما...معده درد گرفتن های مسمتمر ... بی خوابی های خسته گی اور...حتی ...مردن..

...

میشه اون گوشه های دلتون برای منم دعا کنید؟...



  • یک دختر شیعه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • یک دختر شیعه