دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

نمی دونم چرا انقدر بهونه گیر شدم؟!

قطعا باس دلیلش تنهایی های بیش از حد و اندازم باشه دیگه! مثلا وقتی دوستات وقت نداشته باشن باهات بیان بیرون،

یا مثلا وقتی مامانت از صبح میره سرکارش تا عصر ،بعد عصر بیاد ناهار بخوره و باز عصر  بره کلاساش تا خودشب...

یا مثلا هیچ کسو نداشته باشی که ی دل سیر گریه کنی براش،

یا مثلا اون چیزی که می خواستی نشد وهزاران چیز دیگه ...

همینا کافیه برای از پا در اوردن، اونم از پا دراوردن من که روحیم ما فوق حساسه....



  • یک دختر شیعه


سرم فقط احتیاج به یک شعله ی کوچیک دارد که منفجر بشود...

چرا انقدر مصیبت بزرگ است...

فردا چه خبر است؟...

...بمیرم برایت لیلا...لیلا جان از فردا چه خواهی کرد...چگونه زنده میتوانی بمانی ...بعد از علی اکبر امامت دست به کمر شد تو که دیگر جای خود داری...من میگویم بعد از علی اکبر دنیا برایت سیاه و سفید شد...مگر نه؟

رباب  ...رباب جان...یک وقت خیالت راحت نباشد که به 6ماهه به خاطر کودکی اش رحم می کنند و در امان نگهش می دارند ..

رباب جان...فردا علی اصغر هم زره پوش می شود برای رکاب امام زمانش با همین دست های کوچکش...ی وقت به او دل نبندی...

رقیه جان....

رقیه جان...طاقت بیاور جان دل...تو هنوز خیلی کودکی برای دق کردن...برای .... دیدن...

رقیه جان تو تنها 3سالت است...

اما...

امان از دلت زینب جان....زینب جان...زینب...زینت اب...

حق داری بیهوش بشوی ...به صورتت بزنی...لطمه بزنی...زینب جان...حق داری...حق داری...


مگر یک ادم...آن هم از جنس لطیفش ...چه قدر تحمل دارد...

زینب جان فقط کافیست یکی از این مصیبت ها برای کسی اتفاق بیفتد تا از پای درآورتش...

اما زینب جان...توصبر کردی...صبر کردی...صبر کردی...پشتت به حسینت گرم بود...

اما اکنون سالارت کجاست...سالار زینب...

زینب جان...بمیرم برایت...

با عزیز ترینت چه کردند؟! ...

جلوی چشم هایت

زینب جان...

حق داشتی موهایت سفید شد...

زین پس چه کسی بود که پا به پای غم هایت اشک میریخت و آرامت می کرد...

زین پس تو بعد از حسین چه کسی را داشتی ...چه کسی را داشتی که برایت حسین بشود...

زینب جان...

ز ی ن ب 

نفس کشیدن هم سخت شده است...

میدانستی امام زمانه ی مان فرمود که اگر شیعیان ما پردده از جلوی چشمانشان برداشته می شد جان می دادند...تحمل نداشتند..

زینب جان فردا جه خبر است...

فردا دیگر حسینی نیست که تو برایش درد و دل کنی...

فردا عباسی نیست که پشت و پناهت باشد...

فردا علی اکبر هم نیست که از دیدنش یاد پیامبر بیفتی...

فردا حتی 6ماهه ای هم نیست که با دینش دلت غنج برود...

ح

س

ی

ن

...



می کشی مرا...

می کشی...

سالار زینب حسین جان...

امیری حسین و نعم الامیر....امیری حسین و نعم الامیر....امیری...



برچسپ:امیری حسین و نعم الامیر




  • یک دختر شیعه

بسم الله الرحمن الرحیم...

یا صاحب صبر....

نمی دانم چرا جگرم می خواهد کنده بشود

نمی دانم چرا دلم دارد آتش می گیرد...

آخ حسین...

آه حسین ...

هر چه میرود جلو انگار مصیبت عظمی تر میشود... 

شب علی اکبر آتش گرفتم...جگرم کباب شد...چون علی اکبر ته ته مما تحبون امام حسین بود ...

علی اکبر...

آخ علی اکبر...

وای خدا گریه های حسین خواهر زادمو می شنوم یاد علی اصغر میفتم دلم می خواهد جان را بدهم ...

امشب...عب اس عب اس ...

عباس...

آخ خدا نمی شد که هیچ وقت فردا نشود...نمی شد که اصلا عاشورایی نبود و همه ی روزها به تاسوعا ختم می شد و تمام...

خدای جان برا امام حسین دلمان را آتش بزن...

بی قرارمان کن...

همه اش را که نباید یک تنه صاحب زمان به دوش بکشد....

یا صاحب صبر قلب اقایم را ارام کن....

برچسب:امیری حسین و نعم الامیر

  • یک دختر شیعه

یا صاحب الزمان...

بمیرم برای قلبت اقا..

این روز ها مچاله شده است...

اصلا نیاز به روضه دارد؟

پرچم مشکی ها روضست...لباس مشکی ها روضست...چایی روضست...6ماهه روضست...3ساله دیدن روضست...پیرمرد دیدن روضست...برادر روضست...زمین و زمان روضست...

اصلا نیاز به مقتل خوانی دارد؟

دلم شور می زند...شور قلب اقایم که این روز ها...

والعصر زیاد بخوانیم برای سعه ی صدر قلب اقایمان...

آخ بمیرم برایت...

ما یک چیزی شنیدیم اما تو لحظه به لحظه اش را دیدی یا صاحب الزمان...

آخ خدا...


.

.

برچسب:امیری حسین و نعم الامیر

  • یک دختر شیعه

....

هیچ کس خونه نیست...

تک و تنهام...ساعت 3بعد از ظهر مانتوی سبزم و روسری اش را سرم میکنم..باظرافت تمام گیره روسری هم سبز ستش میکنم...چادرم را برسرم میگذارم...کتاب اتوبوس را بر میدارم...هنذفری را هم تا رسیدن به ایستگاه و برای پیاده روی ها توی گوش هایم میکنم...

تا ایستگاه اتوبوس مسافت به نسبت طولانی ای است...وقتی میرسم...خشکم می زند...ایستگاه صلواتی سر چهار راه....دلم می گیرد...نه نمی گیرد نمیدانم چه می شود...

سوار میشوم...

یک ایستگاه قبل از حرم پیاده می شوم...آهسته قدم می زنم...سعی می کنم چشمم به هیچ کس نیفتد...

راه می روم... از گشت رد می شوم...

سرمو بالا می گیرم ...سلام می دهم...بر خلاف همیشه که از انقلاب وارد می شوم و اولین مقصدم انقلاب است...از جمهوری وارد می شوم به مقصد گوهرشاد...دلم گوهرشاد می خواهد...ایوان مقصوره،

....

اصلا نمی شود وصف کرد...باد خنک پاییزی....درست وسط گوهرشاد نشستن...نسیم خنک ....فکر می کنی درست وسط بهشت نشستی...چادرم پر باد می شود...آن قدر که باد می خواهد بکندش ببرتش، زیارت نامه را باز میکنم یاد حرف های حاج اقا پناهیان میفتم:

.

زبان زیارت جامعه کبیره زبان بسیار عاشقانه ایه

که هر بار میاد دعا کنه دوباره لحن بر میگرده به توصیف محبوب

در زیارت جامعه زائر یکی دو تا بیشتر حاجت نداره

عشقش محبتش صفای دلش اینه هی ائمه رو توصیف کنه لذت ببره

انگار وقتی صداشون میزنه خودش رو فراموش میکنه

یعنی میگه آقای من اومده بودم از زشتی خودم شکایت کنم

اومده بودم زیبایی رو برای خودم تقاضا کنم

اما وقتی شما رو میبینم خودم یادم میره

دوست دارم فقط زیبایی های شما رو بگم

وَ نُصْرَتِی لَکُمْ مُعَدَّةٌ

من آماده کمک به شمام شما قبول کنید

و این کلمه که ترانه وجود ماست همه وقت همه جا

فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لاَ مَعَ غَیْرِکُمْ;

من با شمام من با شمام نه با دیگری

آقای من من با شمام..))

تا قبل از این که پنج شنبه ی فیروزه ای را بخوانم محال بود هنگام زیارت جامعه ی کبیره را بخوانم آن هم به آن طولانی...ولی بعد از خواندش محال است نخوانمش هر دفعه می روم حرم...

جامعه ی کبیره را باز میکنم، ارام دستم را می گذرام روی قلبم:السلام علیکم یا اهل بیت النبوة ، و موضع الرسالة...

می خوانم خط به خط اخر بند بر میگردم و معنیش را می خوانم، میرسم به بابی انتم و امی و نفسی و اهلی و مالی...

ارام اشک هایم غل می خورند...اصلا مگر می شود امام مهربان ذره ای از رافتتان، مهربانیتان را جبران کرد، امام مهربانم اسمم شیعه است و حتی شبیهتان هم نیستم...


امام مهربانم محرم نزدیک است و من ادم نشدم ...امام مهربانم چگونه می شود به رضای شما رسید..

زیارت تمام می شود...دلم می خواهد ساعت ها بنشینم و فقط و فقط با امام مهربانم حرف بزنم...فقط بنشینم و از هوای گوهرشاد که درست عین بهشت شده است استفاده کنم...

کودک چار و دست پا یی می آید کنارم ...نگاهم می کند...بهم زل می زند...نگاهش می کنم...به صورتش لبخند می زنم....

  • یک دختر شیعه

عشق زیر روسری چیست؟

عشق زیر روسری روایت دختر مسلمانی ساکن در لندن است

که در آستانه ی سن ازدواج است و  با ماجرای پر فراز  و نشیب ازدواج و تصمیم گیری و انتخاب بر سر خواستگار هایش قرار داد.که دست آخر پس از تلاش و رنج بسیاری که به خاطر مسلمان بودنش و محجبه بودنش متحمل می شود فرد مورد نظر خود را می یابد.

نمی شود گفت کتاب فوق العاده جذاب  و پر کشش است ولی می شود گفت به عنوان یک چاشنی برای آشنایی با مسلمان های دیگر کشور ها ،آشنایی با مراسم خواستگاریشان  که به فرهنگ ما شباهت دارد  و همچنین برای آن دسته از دخترانی که در آستانه ی ازدواج قرار دارند و با مشکلات ناشی از خواستگار های نامناسب دست و پنجه نرم می کنند مناسب است.

بخشی از خود کتاب که در مقدمه ذکر شده:

زیر حجاب های مات زنان مسلمان دل هایی تپنده هست و رویاهایی از عشق. پندار هایی آکنده از حکایت های پریان و شاهزاده ها و خوشبختی ای که خواهد آمد.نهفته در پس سر تیتر های غالبا گمراه کننده درباره ترور  و تبهکاری، که گفته می شود به خاطر اسلام است،....

برچسپ:جا کتابی

  • یک دختر شیعه

....

کتاب را ورق می زنم و یک پاراگراف می خوانم: 

این حدیث امیر المونین...

در حدیثی از حضرت رسول آمده که فرمودند: بهشت به سلمان و ابوذر علاقه مند تر است تا سلمان و ابوذر به بهشت...

سر تکان می دهم.

باشد خدا!

مرا بازی بده،هر طور که عشقت می کشد. هر طور که فکر می کنی شاخته می شوم، حتی اگر می خواهی به جای تک تک کلمات این کتاب سلمان بگذاری تا بخوانم و بسوزم و یکپارچه حسرت شوم، از خواندن فرار نمی کنم. امشب تنهاتر از هر شب مقابلت می نشنیم و صدایت می زنم؛ می نشینم و نگاه می کنم ببینم برایم چه رقم زده ای. حتی اگر یک کتاب پر از سلمان مقابلم گذاشته باشی که بخوانم و دل بکنم...که بخوانم و آه بکشم...که بخوانم و بسوزم....میخوانم. راه فراری نیست.

پنج شنبه فیروزه ای

نمی دونم چرا ان قدر این جای کتابو دوست دارم...شاید ی جور حس مشترک...

  • یک دختر شیعه
نزدیک اذا ن است...
انار های دل کوچکم باز هم و باز هم و باز هم دلش برای خدای جان جانانم تنگ شده...برای آغوشش...مهمان نوازی اش...
به نظر من...هرچیزی که ما را از او غافل می کند باید حذف شود...
اصلا باید از زندگی حذف شود...
هیج وقت هیچ وقت هیچ وقت پاییز را دوست نداشته ام... ولی دل می خواهد این پاییز را دوست بدارم...نه به خاطر این که اتفاق خاصی در این پاییز رقم خورده است...نه!

به خاطر این که فضای پاییز غم دارد و دلم میگیرد از غمش...هیچ وقت نتوانستم با این فصل ارتباط برقرار کنم...
ولی از الان از همین الان دلم می خواهد دست دوستی به سویش دراز کنم...
هر چند که بعضی چیز ها ی پاییز برایم تنفر آمیز است...مثل ...مثل رفتن حسین...که ...
ولی خوب باید بروم....بروم ...خسته بشوم...سرگرم بشوم...که پاییز را دوست بدارم...باید بروم کلاس های نهج البلاغه را تفسیر را ...باید بروم...استادمان میگفت ....باید بیایید...
اصلا فضای مجازی هم به درک...همه اش از صفحه ی زندگیم باید حذف بشود ...آخر لعنتی 5ساعت _6ساعت موبایل به دست بودن مگر کم است در یک روز؟!!!!
 اصلا همه اش فدای یک تار موی اقایم ....اصلا همه اش باید حذف بشوند .... وشدند...و می شوند...
آخرش که چه؟!!! ...
کی پس بندگی کردن؟!کی رسیدن به هدف های خلقتمان؟! ؟!خدمت به مردم ؟تفکر ؟!مطالعه؟!کی...؟کی رسیدن به هدف عند ملیک مقتدر..؟
اگر ظرفیت تبلیغ دین را دارین در فضای مجازی بسم الله و گرنه اگر دیدید آن قدر شما را به خود جذب کرد که وقتتان را خیلی گرفت ولش کنید...
یک دنیا کتاب نخوانده دارم... که باید بخوانمشان....
یک دنیا کار ناتمام دارم که باید به اتمام برسانمشان...
کتاب را باز میکنم...

...

....

کسی که به ارتباط با خدا نائل می شود، اصلا دیگر نمی تواند به چیزی غیر از خدا بیندیشد،لذا ممکن است حتی خورد وخوراک عادی را نیز فراموش کند.امام صادق(ع)از قول رسول خدا(ص)حال حضرت موسی را زمانی که برای ملاقات به کوه طور رفت چنین بیان کرد: 《او در مدت زمانی که به دیدار خدا رفت و بازگشت، از شدت شوقی  که به پرودگار داشت، نه چیزی خورد نه چیزی نوشید، نه لحظه ای خوابید و نه حتی به این موارد تمایلی پیدا کرد.》
امیر المونین علی (ع)میفرماید:《ثمره انس گرفتن با خدا ،وحشت از مردم است》
....
دلم کربلا می خواهد...
خیلی...

  • یک دختر شیعه

دلم گرفته است...

...

دی ماه وارد 20 سالگی می شوم، با نوجوانی خداحافظی می کنم و وارد دنیای جدید جوانی می شوم!...

اما...دلم گرفته است...اگر نفر بعدی که قرار است بمیرد تا برای دیگران عبرت باشد من باشم چه؟!همه ی آن هایی که در جوانی مردن فکرش را می کردند به این زودی ها می میرند؟!

خسته ام ...خسته از این دنیا...

خدایا...خودت بیا و یک کاری کن و بیا و من را به خودت نزدیک کن...بیا و وابستگی های این دنیا را از دلم بزدا ...

بیا و یک کاری کن و که هم و غمم بابا مهدی باشد...

خدایا ...پریشانم...دلم برای یک ایمان واقعی و ناب پر می زند...چرا من را آدم نمی کنی؟!

چرا ...

من را هیچ وقت از خودت دور نکن من طاقتش را ندارم ...

امروز روز عرفه بود ...خدای جانم از شب اول قبر میترسم...از تاریکی اش ...از تنهایی هایش...

می شود یک اتفاق بزرگ برایم رقم بزنی که ان قدر نوسان نداشته باشم؟!..

  • یک دختر شیعه
گذشتن از آن چه که دوست داریم یا آن چه که دوست نمی داریم؟کدام یک سخت تر است؟!
خیلی تند حرف میزد، هیچ کاره، دخالت کرد، آن قدر گفت و گفت و گفت  که از آخر از کوره در رفتم و تا توانستم مثل خودش بارش کردم...
بعد ماه مان می گفت :  اگر با یکی که مهربان بود مهربان بودی هنر نکردی ماه مان! اگر با یکی که اعصاب نداشت، بیمار روحی بود مدارا کردی  و به خاطر خدا صبر کردی و هیچ نگفتی و تنها سکوت کردی آن موقع هنر کردی ماه مان و گرنه اگر مثل خودش رفتار کردی تو هم مثل همان می شوی!
راست می گفت ماه مان دارم به همین فکر می کنم!
آن قدر سخت است ...

  • یک دختر شیعه