دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

وقتی کتاب هایت تمام میشود و  پول هایت را خرج نکنی برای گرفتن یک چیز بزرگتر مجبوری دوباره و سه باره بروی سراغ کتاب های تکراریت مثل من که دیروز برای  بار دوم ((از به))را خواندم...

قشنگ ترین لذت دنیا کتاب خواندن است ...مثل مسکن میماند...ارام میکند...از جایی که نشسته ای دورت میکند ومیبردت با خودش تا دور ترین نقاط جهان..

اگر خوره ی کتاب خوانی افتاده باشد به جانتان هیج چیز نمیتواند جایگزینش شود..

،اعتراف میکنم از وقتی با خانم یوسفی عزیز(نویسنده ی جاکتابی هفته نامه ی جیم)اشنا شدم وقتی از کتاب برایم گفت و گفت وگفت حس کردم عاشق کتاب شده ام ...میدانید چرا چون مزه اش راچشیده بود و به همین دلیل به راحتی توانست به من والبته رفیقم حس خوب کتاب خوانی را القا کند وکرد والبته ما را عاشق کتاب کرد و متاسفانه خوره ی کتاب خوانی افتاد به جان من و دوست جانم...خیلی خوب است ها ولی گاهی وقت ها که کتاب نداری کمبود داری...خوب است ها ولی پول های ماهینه اتان به سرعت نور تمام میشود...


  • یک دختر شیعه

ناراحتی یعنی این که به انواع شیرینی ها بی میل باشی یا فقط در حد ی دونه دست باشی...یعنی اینکه وقتی شیرینی میبینی چشمات برق نزنه وخیلی بی تفاوت باشی نسبت بهش که ...وقتی بچه بوده باشی هی دور کیک جمع نشی مثل بقیه ی بچه ها انگولک کنی...و هیچ وقت درک نکنی علاقه ی وافر بچه ها رو به کیک تولد...یعنی اینکه وقتی اقای پدر شرینی میخره همان اولش یک دونه برداری...دیگه تا اخرش برنداری و ی حس بدی داشته باشی...

ناراحتی یعنی اینکه مثل بقیه ی دوستات عاشق بستنی نباشی..کیم دوست نداشته باشی...چیزای خامه ای خیلی کم دوست باشی...که وقتی نون خانه ای میگری ی حس بدی بهت بده ....

دلم میخواست مثل بقیه ی ادم های روی کره زمین عاشق شیرینی جات ها بودم ...لاغری و وزن نرمال میخواهم چه کار؟؟؟دلم میخواست عاشق شیرینی جات باشم وذوق کنم...شیرینی های بدبخت خانه امان خراب یا مونده نشود از موندگی زیاد...دلم میخواست عاشق باقلوا باشم ..عاشق هرچی که بدم میاد ازش...

راستش وقتی کوچک تر بودم به خودم قول دادم بزرگتر که شدم بردم سراغ همه ی چیزهایی که بدم میاد ازشان ولی خوب نمیتوانم میلم نمیکشد...ولی دلم میخواست میلم میکشید به همه ی خوراکی های خوشمزه ...

خلاصه اینه اگر عاشق شیرینی جات هستید بروید خدای جانتان را شکر کنید ...ازما گفتن...



  • یک دختر شیعه

مادر...

عطر غم ،بوی یاس،بوی اشک میدهد فضا...

نمیدانم چرا ولی گلویم بغص کرده است...ان قدر که راه نفس کشیدنم را هم بسته است...

مادر...هروقت میگویم مادر...احساس میکنم میخواهم ذوب شوم...نابود شوم...مادر اصلا نمیتوانم تمسل کنم که چه برسرتان اورده اند...نمیتوانم...حتی فکرش روح کوچک من را بی تاب میکند...مادر...

نمیدانم چه بگویم ...ان قدر فضا غم دارد که غربت شما قشنگ حس میشود...

مادر دستم را بگیر...

  • یک دختر شیعه
                     ای باد سبک سار مرا بگذر وبگذار!
               هشدار! که ارامش ما را نخراشی...
  • یک دختر شیعه

گاهی وقتی خدا برای اینکه بهت اثبات کند دوستت دارد بهت خونه نمیدهد ماشین نمیدهد..بهت یک دوست خوب میدهد...که باهاش شب جمعه بروی انقلاب کمیل گوش کنی...عاشورا بخوانی...که باهم یک چیز مشترک بخواهید...یک دعای مشترک داشته باشید...که رویت بشود جلو اش ریز گریه کنی...که ..مثل خودت باشد...از جنس خودت...رو دربایستی باهاش نداشته باشی...برای هم هم حتی یک دعای مشترک بکنی...


  • یک دختر شیعه
به اینجا وابسته ام... نمیتوانم حذفش کنم...یا جداشوم ...مثل دفتر خاطراتم میماند...
  • یک دختر شیعه

مادر شهیده ام...

چه قدر فضا غم دارد...

مادر شهیده ام...چه قدر زمین...زمان...بوی شمارا به خود گرفته است....مادر شهیده ام...کاش با رفتارم با کردام ...با اخلاقم .....با گناه نکردنم ...شمارا روسفید میکردم...

مادرم...چه قدر سخت است...سخت است که در این دنیای بزرگی جایی به اسم مزار شما وجود ندارد...

مادر...من میدانم...میدانم که هیچ ذکری مثل نام شما قلبم را ارام نمیکند...اصلا نوشتن هایم را تقدیم به ساحت شما کرده ام...خودتان که بهتر میدانید...مادر میدانم،میدانم گاهی دلت را میشکنم...مادر من غربت شما را درک نکرده ام...نکرده ام که...گاهی خدای جانم،شمارا فراموش میکنم و گناه میکنم...

مادر...دلم میخواست بیایم سر مزارتان وعقده های دلم را واکنم...اخر میدانید مادر دختر ها با مادرشان خیلی راحتند ....خیلی از حرف هایی که به پدر نمیتوانند بزنند به مادرشان میتوانند بگویند......مادر حالم بد است...نه برای این دنیا...برای اینکه رو سیاهم...میدانم گاهی کم می اورم که شما را الگو قرار دهم...گاهی کم می اورم که راه شما را بروم...

مادر شهیده ام شما مثل دریا ادم را ارام میکنید نه مثل دریا شما اصلا خود دریا هستین که رسول الله از شما و دریا ارامش میگرفت...

مادر کاش مهدی غریبتان بیاید وخاتمه بدهد به زخم های گلو هامان و بیاید انتقام بازو و سینه وسیلی که با گفتنش اشک هایمان بی اختیار میغلتد را بگیرد...

مادر ...کاش میتوانستم بگویم..چه قدر دوستت دارم...

بسم الله الرحمن الرحیم...

انا انزلنا فی لیلة القدر...


م سادات

  • یک دختر شیعه

اصل اصلش اتاق من ی جوری باید میبود که یک پنحره ی بزرگ داشت ،حالا بزرگم نبود نبوده فقط باید میداشت...نه از این پنجره های اپارتمان های بزرگ که هرموقع پایین را نگاه میکنی بترسی وسرت گیج برود...

باید یک پنحره میداشت که رویش به حیاط بود یا درختان کوچه و یک طاقجه هم بیخ دلش...برای چندتا از گلدان های محبوب م  که مجبور نباشم بزارمشان توی حیاط...همین جا کنارم میبودند...صبح به صبح ابشان میدادم...باید یک پنجره میداشت که صبح به صبح بازش میکردم و صدای  اواز گنجشک ها را میشنیدم...هر روز صبح پرده را میزدم کنار...با ربان های رنگی رنگی میبستم شان...باید پنجره میداشت که هر موقع اذان گفتند بازش کنم و با جان ودل بشنوم و در حین نماز نسیم بیاید وبرود...باید یک پنجره میداشت...باید میداشت که اتاقم روشن بود...که پرده هایش طرح گل های ملیح میداشت... که هر موقع باران میامد بازش میکردم تا بوی باران در اعماق وجودم واستخوان هایم نفوذ کند...استاد میگفت :بهترین اتاق ها اتاق هایی هستند که پنجره ندارند چرا که در هنگام خواب باید تاریکی مطلق باشد....ولی من دلم میخواست اتاقم پنجره میداشت...پنجره ای رو به سوی ارزوهایم...پنجره ای رو به سوی درختان کوچه...پنجره ای روبه سوی باغچه ی حیاط...پنجره ای رو به سوی الهی...

  • یک دختر شیعه

گفت ازدواج کرده دوست صمیمی اش

گفتم:چه خوب مبارکش باشه

گفت :ولی شوهرش خوبه خداروشکر

گفتم: از چه نظر؟

گفت :هرماه انقدر درامد داره....هم خودش خیلی ذوق داره هم مامانش...

چیزی نگفتم لبخند زدم...

فاجعه یعنی همین ...یعنی همین که دیگر خودش را نخواهی پولش رابخواهی...یعنی ان که هر موقع میبینیش قلبت تند تند نزند....وبی تفاوت باشی...فاجعه یعنی همین ...یعنی زندگی خالی از عشق...محبت...یعنی اینکه پول حتی صاحب قلب ها هم شده باشد...

والسلام

  • یک دختر شیعه

 تلخ است اما گاهی باید دوید....ان قدر دوید ودور شد...که از نفس افتاد...

سخت است اما گاهی باید همه چیز را پشت سر گذاشت...همه ی ارزو ها را...

زجراور است اما گاهی باید چشم را بست و به همه ی ارزوها  پشت کرد....

درد اور است اما گاهی باید دید غرق شدن ادم های بی گناه را در شلوغی ها...

شدنش سخت است اما باید ان قدر قوی بود که گاهی حتی به بدی ها هم خندید

...

  • یک دختر شیعه