این شب ها دارم رویا میبینم...شاید هم خواب...
مثلا در نومیدی بسی امید است...حسین...پایان شب سیه سپید است ...حسین...
مثلا کاروان مامان اینا بگوید...ما جا نداریم...بعد بگویی خاک بر سر بی لیاقتت که ارباب دعوتت نکرد...
ولی امروز مثلا توی فرودگاه که از سفر کیش رسیدی ...یک هویی مدیرکاروان زنگ بزند به مامان بگوید... خانوم دو نفر از کاروانی ها انصراف دادن...مبلغ دو ملیون و دویست بریزد سریع اگه دخترتون میخواد بیاد...
بعد از سر شب هی دلت درد بگیرد...بعد همش به این فکر کنی این کربلا رفتن ها را مادر امضا می کند...بعد به این فکر میکنی...خواجه مگر غلام روسیاه ندارد...یا مثلا ارباب شما چه قدر کریم هستید...شما قطعا بنجل های محفل عزاداری مادرتان را میخرید...شما به درد نخورها را میخرید..بعد به این که چه قدر امسال دلت برای هوای نجف پر میکشد...برای ایوان نجف های مولاعلی...علی...علی ای که این شب ها روز های اخر فاطمه اش است...بعد به این که چه قدر خسته شدی بودی از هوای الوده ی شهر...از هوای گرقته ی شهر...دلت میخواست...فرَّالی الحسین کنی....
من نمیدانم...ولی این را خوب میدانم...تذکره تمام کربلا رفتن ها به دست های مادر امضا میشود...شب جمعه ی این هفته عازم هستم انشالله...