دل کوچک من تاب ندارد ببیند این همه ظلم را ..
دل کوچک من تاب ندارد ببیند این همه ظلم را ..
گاهی وقت ها ادم فکر میکند هیچ کارش درست نمیشود ولی وقتی فکرش را هم نمیکند میبیند یکهو درست شده خود به خود...
گاهی وقت ها هم ادم فکر میکند همه ی کارها مطابق خواسته اش پیش میرود ودرست پیش میرود ولی یکهویی تمامش خراب میشود ونمیشود...
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
الهیرضاً برضائک تسلیماً بأمرک
راستش را بگویم دلم پر میزند برای دوران کودکی ام
برای بازی های بچه گانه ام
یادم می اید ان زمان ها بابا وضعش خیلی خوب نبود وما تقریبا قشر متوسط بودیم٬یک خونه ی کوچیک60متری با3تابچه بودیم:)یادمه ماه مان(به قول نبات)اون موقع سخت مشغول درس خوندن بود ولی اون موقع ها با تمام مشکلاتی که بود با تمام سختی هایش صمیمیت بود
من عاشق دوران کودکی ام هستم
یادم می اید ان موقع ها که در منطقه ی متوسط شهر بودیم عاشق همسایه هامون بودم
سلام دوستان خوبم الحمدالله خدا این توفیقو به من داد که دوباره دست به قلم بشوم وبنویسم ولی این بار از بیان میخواهم بنویسم...