مشهدی که باشی یک خوبی هایی دارد وان هم اینکه وقتی این مداحی رو گوش میکنی ودلت بی تاب بشه چادرت را سرت کنی و بروی ایستگاه اتوبوس خط 12رو سوار بشوی ومستقیم ببرتت جلوی بست شیخ طوسی وپیادت کند و ان وقت مستقیم بروی داخل حرم بشوی تو صحن انقلاب وروبرو ی پنجره فولاد وریز ریز اشک بریزی و بغضت را خالی کنی ان قدر که به هق هق بیفتی بعد بروی یک گوشه بشینی وسر روی زانوانت بگذاری وهنذفریه گوشیت مداحی (دلم گرفته،دوباره این شبا برا حرم گرفته)بنی فاطمه رو بگذاری ،،،ان موقع هست که که دیگر اشکات از تو اذن نمیگیرند برای غلتیدن خودشان بی اختیار میریزند،،،که ضجه بزنی پنجره فولاد رضا برات کربلا میده،،،هردفه اقا عکس ضریح میبینم گیریم میگیره...
دوستانی که قسمتشون شد اربیعن زیارت ارباب برا این خواهر کوچیکتون هم دعا کنید منم همیشه هر دفعه میرم حرم امام رضابه یادتون هستم...
اینم از اولین کار نویسندگی وتحقیق گروهی ما^_________^ایناهاش
به امید اینکه تو روزنامه هم چاپش کنند ایشالله:)
واقعا بچه ها خسته نباشین باللاخص پاییز جان که کار گرد اوری رو انجام داد
همچنیین دیروز با بچه های جیم کتاب خوانی اونم تو دفتر عالی بود واقعا من تعریف این کتابو شنیده بودم ولی فکرشو نمیکردم انقدر قشنگ باشه
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیهها را مرور کرد
ذهنش ز روضههای مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژههاست
شاعر شکست خورده طوفان واژههاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه میکند
دارد غروب فرشچیان گریه میکند
با این زبان چگونه بگویم چهها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بیریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیهها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سر بریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
***
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانیاش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسهای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
اینکه ظهر برسی تهران
اینکه خسته ی راه باشی
اینکه بعد از یکم استراحت تصمیم بگیری فردا جمکران بروی پس فردا کجا بروی و...تاروز برگشت هر روز یک برنامه ریزی داشته باشی
اینکه اصلا فکرش را هم نمیکنی که یکهو همون روز که میرسی:
بابا زنگ بزند وبگوید بابایش فوت کرد و ساعت1شب دوباره برگردین
اینکه یکهو دلت بگیرد
اینکه دیگر کسی نباشد که به دیدنش بروی وبادیدنت کلی خوشحال شود
اینکه دیگر حتی کسی نباشد که بهت بگوید بابا چرا انقد کم میای بیشتر بیای:(
اینکه دیگر کسی نباشد تا سخاوتش را شامل حال خیلی از فقراء بکند
اینکه دیگر کسی نباشد که با مادر بزرگت نماز شب بخواند وهمدمش باشد
اینکه یادت بیاید چه زجری کشید امسال
اینکه تصور کنی چهره ی معصوم ومهربانش حالا در زیر خروارها خاک است
اینکه به تشییعش دیر برسی ووقتی برسی که بدنش در زیر خروار ها خاک باشد ودیگر نبینی اش
اینکه همیشه هر وقت یک ادم پیری فوت میکرد با خودت بگی بنده خدا پیر بوده وسختیش را درک نکنی تا اینکه خودت بچشی
خییییلی سخت است:((
خدا ان شالله با جدش محشورش کند