فکر میکنم یک جایی از این دنیای بزرگ و عجیب جابه جا شده است، که من الآن دقیقا الآن در این تاریخ به دنیا آمده ام. من باید یک جایی بین تاریکی و روشنی، یاس و امید، خستگی و سرزندگی به دنیا میآمدم
باید مثلا به جای نشستن پای کلاس های عرفان نظری...که عارف به کجا ها کشیده میشود، یا به جای کلاس های فلسفه معاصر که کانت چه کرده و هیوم چه گفته و دکارت چه روشی داشته، یا به جای کلاس های مشاء ابن سینا که چه طوری همه را با عقل و استدلال ثابت کرده...اصلا چه اهمیتی دارد که کانت به کجاها کشید شده؟..اصلا چه اهمیتی دارد که اصاللت با وجود است یا با ماهیت؟..
من
باید وسط خون و جنگ و ایام جنگ به دنیا میامدم ...یک جایی شبیه زمان سیده هیام عطفی...که دوشادوش چمران میبودم..بعد اسلحه دستم میگرفتم و میشدم بادیگاردش ...بعد دکتر میگفت هیام برو در دل نیروهای یاسر عرفات و دخترکان بی گناه شیعه ای که به زور به عقد گروه های محتلف در امدند را شناسایی کن...
باید یک جایی شبیه فاطمه نواب صفوی به دنیا میآمدم ... مینشستم پای صحبت های غاده و گوش میسپردم به نامه های عاشقانه ای که بین خودش و دکتر رد و بدل میشد..
نه جایی وسط دنیای تکنولوژی.من باید در نقطه ای به دنیا میآمدم، که عصر هم بستگی، دل بستگی بود، جایی که برای دیدن یک نفر جانت به در آید وقتی هیچ وسیله ی ارتباطی نباشد، جایی که مردم بلد نباشند خودشان را شاخ اینستا کنند، جایی که هر دم به دقیقه مردم بلد نباشند از رستوران و غداها و کادوهای تولدشان دم به دقیقه عکس بگذراند.
جایی که گروه های مجازی ای در کار نبود...به جای ایموجی های قلبی یکی توی چشم هایت زل میزد و با نگاهش باهات حرف میزد..
جایی که هی دم به دقیقه منتظر بودی که پستچی یک نامه از عزیز دلت بیاورد...
گفته بودم؟ گفته بودم مدت هاست از فضای مجازی منزجر شدهام...مدت هاست که اینستایم دیاکتیو است و فقطگاهی برای تنوع اکتیوش میکنم...
گفته بودم خستهام از دنیایی که برای من در دانشگاه درد و دل کند و بگوید لعنت به ایسنتا، لعنت به اینستا که همسرم عکس زن هایی را میبیند که دلم میخواهد ساعت ها زار بزنم...من خستهام از دنیایی که همه چیزش شده مصنوعی ...که همه دنبال دیده شدن هستند...
دلم میخواهد مثلا بروم یک نقطه ای از دنیا که خودم باشم..
یک نقطه ای که نسل قدیم ادم ها باشد...نسل بچه های اول انقلاب...
یک نقطه ای مثل جای ارمیای رضا امیر خانی...
دور از شهر...دور از دود... دور از تجملات...دور از فخر فروشی...دور از رنگارنگی های مصنوعی..
یک نقطه ای که بشود کنار چمران نفس کشید....کنار خانم هایی که یک دل شده بودند از دوری همسرشان و هر روز دغدغه و دلهره ی این را داشتند که نکند فردا عزیز دل من شهید شود...
کنار خونه های به هم متصل...
کنار ...
#زنم_من؟