دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جا کتابی» ثبت شده است

اشکال دارد آدم در مهمانی هایی که بزرگ تر ها حرف‌های کسل کننده می‌زنند و هیچ هم سن و سالی ندارد، یک کتاب توی کیف‌‌ش داشته باشد برای این مواقع؟

اما درباره ی این کتاب :

اگر دلتان خواسته برای یک با هم که شده زندگی در کنار مردم ساده نشین روستایی آن هم هزاران کیلومتر آن طرف از شهرتان را تجربه کرده باشید، همین الآن می‌توانید کتاب زن آقا را بردارید تا با خاطرات زهرا کاردانی این حس را تجربه کنید.

کتاب زن آقا روایت های یک بانویی است که با بچه ها و همسر طلبه‌‌اش  برای تبلیغ در  ماه رمضان فرستاده شده اند به منطقه ای روستایی نشین  که برای رفتن به آنجا باید هزاران کیلومتر طی کرد.


نوشتن از مشکلات زندگی در کنار مردمی  که در عین مهمان نوازی و خون گرمی هنوز که هنوز است  برای دوای دردهایشان به دعاها و دوا های کَل مراد بیش تر اعتقاد دارند تا قرص استامینوفن و رفتن به دکتر، مردمی که نبوسیدن دست طرف مقابل را نشانه ی متکبر بودن می‌دانند و با مشکل قحطی آب به راحتی برای چند روز کنار ‌می‌آیند، و اعتقادات جدید دیگر،  شاید  بتواند شما را با زندگی در کنار مردم خون گرم روستایی آشنا کند و از مشکلاتی که ممکن است بر سر راه یک طلبه ی جوان  قرار گرفته باشد آگاه کند

این کتاب با نثر شیرین و لطیفی که دارد حتما می‌تواند شما را تا پایان کتاب همراهی کند.

بخشی از کتاب :

_ها؟ چی شده، زن آقا؟ مثل مهتاب شدی!

خودم را رها کردم روی تخت کنار حیاط و قصه‌ها را تعریف کردم. دزدیده شدن یکی از بچه‌های محل توسط جن‌ها، داستان مجلس عروسی جن‌ها توی زیرزمین خانه کل رضا، شکستن سرِ بچه معصوم...

حرف‌ها مثل مورچه‌ها از دهانم بیرون می‌ریختند.

حال خودم را نمی‌فهمیدم. دست‌هایم چنگ مانده بودند. شاگل دوید توی آشپزخانه و برگشت. یک پَر نمک ریخت توی دستم:

_زبون بزن. دلت محکم می‌شه...


  • یک دختر شیعه

 حال خوب کن های این طوری شکل مثلا...



+تیک تاک زندگی

+دین در جهان امروز

+زن و چالش های جامعه

  • یک دختر شیعه

"هزار خورشید تابان" و "بادبادک باز" دو اثر نویسنده ی افغان تبار آمریکایی.دو کتابی که دلت می‌خواهد پای هرکدامشان مدت ها اشک بریزی،‌دو کتابی که بخشی از زندگی مردم افغانستان را به تصویر می کشد.

خوب راستش من روزی که رفتم بادبادک باز را بخرم به خانم کتاب فروش گفتم کتاب بادبادک بازو دارین گفتند بله ولی گفت من پیشنهاد می‌کنم هزار خورشید تابانو بگیر خیلی قشنگ تره.

هرچند که فردایش طاقت نیاوردم و سریع رفتم بادبادک باز را هم گرفتم.ولی به نظر من بادبادک باز بسیار بسیار دل نشین تر از هزار خورشید تابان هست.

چیزی که بود این بود که من  بعد از خواندن کتاب هزار خورشید تابان تا مدت های طولانی ای ذهنم درگیر رنج و غمی بود که به یک زن افغان تبار تحمیل شده بود و همین آزرده‌ام می‌کرد. شاید هم من روحیه ی حساسی دارم ولی اگر برگردم عقب قطعا هزار خورشید تابان را نخواهم خواند...و فقط بادبادک باز را خواهم خواند.

ولی شما اگر دل بزرگی دارید جفتش را بخوانید تا نظرتان راجع به مردم افغانستان تغییر کند. تا نظرتان راجع به  مردم همسایه ی کشورمان عوض شود تا ببینید فقط و فقط به جرم افغانی بودن چه رنج هایی باید متحمل بشوند...


  • یک دختر شیعه
با حجم انتقاداتی که به رهش شده بود، تصور می کردم با خواندن این کتاب، با یک کتاب دوست نداشتنی مواجه می شوم...اما حقیقت این بود...رهش برای من مثل تمام امیرخانی ها معرکه بود...
مثل تمام امیرخانی ها  غرق شدنی بود...
آخ اگه بارون بزنه...
  • یک دختر شیعه

این که نویسنده بتواند، منابع تاریخی مختلف را جمع اوری کند...وبتواند به نثری روان و  رمان امروزی تبدیل کند، هنرمندانه ترین کار ممکن است...

و و بتواند توصیف هایی را وصف کند که خواننده با تمام وجود حس کند، و آن قدر داستان را لطیف  بیان کند، که با احساسات خواننده بازی‌کند...لذت خواندن یک کتاب را چند برابر می‌کند...

این کتاب را بیش از حد دوست‌ش داشتم...کتاب راجع به شخصیت حضرت خدیجه"س" است...در دوره‌های مختلف...ازدواج با نبی اکرم... ماندن در شعب ابی طالب...مادر شدن..لحظه ی احتضار رو‌شان و...

کتاب اصلا متن ثقیل و سنگینی ندارد... بلکه طوری نگارش شده است که نویسنده به راحتی می‌تواند با ان ارتباط برقرار کند...و هی جلو تر برود...بدون این که احساس کند تا صفحات اخر پیش رفته‌است...

احساس می‌کنم بعد از خواند این کتاب علاقه‌ام به حضرت خدیجه"س" دو چندان شد...


برچسب: جاکتابی






  • یک دختر شیعه

روزمرگی ها با خواندن دکارت و ملاصدرا و فلسفه‌ماء شهید صدر و تاریخ غرب کاپلستون و یک فنجان چای می‌گذرد.

با کلاس‌ های فلسفه و نزاع فلسفه که ایا خدا در ذهن است یا در عین و یا اینکه وجود مطلق است یا مطلق وجود؟!

با کلاس های اقای زهدی که آیاصالت با ماهیت است یا اصالت با وجود است.؟!

با هیئت های ارباب..

و من با خودم می‌گویم که آیا این بهترین روز های من که سپری می‌شوند تکرار می‌شوند؟!

خدایا شکرت

برچسب: جاکتابی





  • یک دختر شیعه

((در آشپزخانه مشغول آشپزی هستید، خانه پر مهمان شده و تلفن هم دائم زنگ می‌زند، در یخچال را باز کرده‌ای  تا شربتی را که از پیش برای مهمان ها آماده کرده‌ای،برایشان ببرید، در همین گیر و دار محمد صادق،‌فرزند چهارساله شما می پرسد:

_ مامان!

_ جانم!

_ خدا تو یخچال هم هست؟

و شما بدون این که در یابید آیا محمد صادق در این سوال خود جدی است یا نه، یک 《بله》تحولیش میدهی،‌ بدون توجه به این که اساساّ انگیزه او از این سوال چه بوده؟ آیا واقعا می‌خواهد خدا را بشناسد یا قصد دارد از یخچال چیزی بردارد، و می خواهد از حضور و عدم حضور خدا در یخجال مطمئن باشد.

_ تو که گفتی خدا خیلی بزرگه، پس چه‌طور داخل یخچال جا شده؟

_ ...

_ خدا تو کمد لباس و جعبه اسباب بازی من هم هست؟

_ بله عزیزم!

_ آخه چه طوری؟

_ هیچ کس نمی دونه!!

_ چرا؟

_ چون اون خداست؟!

دیر یا زود با سوالاتی از این دست از جانب فرزندان یا شاگردان خود روبرو خواهید شد، سوالاتی که هیچ گونه شائبه مچ گیری و یا قصد آزار در آن ها به چشم نمی خورد.

پاسخِ شما سرنوشت ساز است. شما می توانید《خدایِ قاتل》 را در ذهن نوجوان نقش ببندید و می تواتید خدایی برایش ترسیم کنید که دوست و یار مدد کار  اوست و همیشه با او مهربان است. بی‌تردید دشوار‌ترین و در عین حال شیرین‌ترین ...))


 تیترش جذب‌م کرد... تا به حال این سبک از کتاب را مطالعه نکرده بودم، ولی به عنوان تجربه ی اول تجربه ی شیرینی بود..مخصوصا اگر درباره ی دنیای بچه ها باشد، که همیشه دوست داشتم راجع به دنیای‌شان بیشتر و بیشتر بدانم...نکته ی جالب ش این بود که می گفت هیچ‌وقت هیچ‌وقت تصورات بچه ها را از خدای متعال با اعمال خشن بهم نزنید...خدایی برای‌شان مجسم نکنید که هر موقع‌احساس تنهایی کردند نتوانند بهش‌پناه ببرند... وازش‌بترسند...

یا هیچ موقع خدایی را برای‌شان ترسیم نکنید که دائم به فکر انتقام گیری باشد...که اگر این کار را نکنی پرتت می کند جهنم...

 


  • یک دختر شیعه

به نظرم بعضی کتاب ها انقدر خاص هستند که باید دل را زد به طبیعت و با دوستانی بهتر  از اب روان درفضای باز خواند، که  لذتش چندان شود...

این کتاب اقا از آن دسته از همان کتاب هاست...

از بس که دل نشین است و قشنگ..باید خواند و ورق زد و لذت برد ....

کتاب های حضرت  آقا یک طور خاص الخاصین... انگاری دارند باهات صحبت می کنند... این کتاب پایه های فکری اسلام توضیح داده شده... هرچند هنوز کامل نخواندمش..ولی تا این جای کار فوق العاده بوده است...


برچسب: جا کتابی



یک بخش خیلی کوچک از کتاب اقا در ادامه مطلب

  • یک دختر شیعه

اگر قرار باشد مثلا به من بگویند: چشم هایت را ببند، تا وقتی باز می کنی یکی از آرزوهایت را براورده کنیم، آرزو می کنم مثلا مقابل میزم نشسته باشم و وقتی چشم هایم را بازش می کنم، ببینم دو ردیف کتاب تا سقف چیده شده باشد، یک ردیف ش کتاب های نخوانده از نادر ابراهیمی یک ردیف ش کتاب های نخوانده از استاد صفایی حائری، بعد دو ماه تابستان م یک روز از استاد بخوانم یک روز از نادر ابراهیمی..یک روز از این ...یک روز از آن...

این کتاب تجربه ی متفاوتی ست  ، بدون شک میل م به سمت کتاب های سیاسی خیلی خیلی کم تر است نسبت به کتاب های اخلاق، رمان، شعر، داستان کوتاه و فلسفه...

اما برای شروع تابستان م شروع خوبی بود... 

اما با خواندن ش باید بگم تازه ماهیت اسرائل برایم روشن شد، ... ماهیت یهود... و اهداف وحشتناک شان...و خوی به دور از انسانیت شان...


برچسب: جاکتابی



  • یک دختر شیعه
خوب یادم است تاچند سال پیش که آقا محسن(حضرت برادر) در مجموعه فرهنگی شان فعالیت می کرد و با نوجوان ها سر و کله می زد، خیلی از مامان ها ی نوجوانان می امدند پیش مامانم که از مامانم تشکر کنند به خاطر زحمات حضرت برادر که خیلی رو مخ های بچه هایشان کار کرده است، اصلا مسیرشان را تغییر داده است...که شما چه جوری آقا محسن را تربیت کرده اید...و از این صحبت ها...
یادم است ، حضرت برادر شب ها گاهی اوقات تا نصفه شب بیدار می ماند و فقط و فقط کتاب می خواند...وقتی هم صدایش می زدیم آن قدر غرق بود،که اصلا متوجه نمی شد...بعضی سال ها هم می رفت نمایشگاه کتاب تهران و با یک چمدان پر از کتاب بر می گشت... آن قدر که عاشق طرز تفکرش شده بودم،هم من ...و هم مائده سادات...آن قدر ها که مائده می گفت من دوست دارم همسرم طرز تفکرش عین محسن باشه.! 
بماند که سال کنکورم بیچاره اش کردم ، از بس برایم تست های ریاضی را توضیح میداد و من نمیفهمیدم و دست آخری می زد روی پیشانی اش که کلا تست ریاضی نزن ! 
و هر سال مدرسه اش که یکی از بهترین مدرسه های مشهد برای رشته ی ریاضی بود ازش درخواست می کردند که بیاید برای بچه ها فیزیک درس بدهد!
اما این بار توسط شخص شخصیشان با کتاب های استاد صفایی حائری آشنا شدم... کتاب هایی که من را دیوانه کرد، قبل تر ها از استاد فقط نامه های بلوغشان را خوانده بودم، و چهار کتاب دیگرشان را نخوانده بودم...... کتاب هایی که خط به خطش پر از حرف است و ... و اصلا انگار دید من را عوض کرد... می گفت مریم اصلا همشون به کنار ((اخبات))یک چیز دیگست، وقتی خوندمش گفت چطور بود ؟
گفتم دقیقا حس آدم هایی را داشتم که توی فضا به سر می برند... حس ذره...حس معلق بودن... انگاری که پشتم خالی شده باشد...
گفت دقیقا ...قشنگ آدمو نا امید می کنه ...
حالا همه ی این ها به کنار... من دارم عمه می شوم...که اگر دختر باشد که ان شالله دختر باشد حنانه سادات خانم قراره بشند و اگر پسر اقا سید محمد حسن...حالا چرا محمد حسن به این خاطر که همسر برادرم نسل سیدیشان بر می گردد به امام حسن مجتبی(ع)و ارادت خاصی نسبت به حضرت دارند...
گل عمه ان شالله صحیح و سالم باشه قرار است مثل عمه ی جانانش دی ماهی  باشند....
کتاب های استاد به پیشنهاد حضرت برادر...


  • یک دختر شیعه