((در آشپزخانه مشغول آشپزی هستید، خانه پر مهمان شده و تلفن هم دائم زنگ میزند، در یخچال را باز کردهای تا شربتی را که از پیش برای مهمان ها آماده کردهای،برایشان ببرید، در همین گیر و دار محمد صادق،فرزند چهارساله شما می پرسد:
_ مامان!
_ جانم!
_ خدا تو یخچال هم هست؟
و شما بدون این که در یابید آیا محمد صادق در این سوال خود جدی است یا نه، یک 《بله》تحولیش میدهی، بدون توجه به این که اساساّ انگیزه او از این سوال چه بوده؟ آیا واقعا میخواهد خدا را بشناسد یا قصد دارد از یخچال چیزی بردارد، و می خواهد از حضور و عدم حضور خدا در یخجال مطمئن باشد.
_ تو که گفتی خدا خیلی بزرگه، پس چهطور داخل یخچال جا شده؟
_ ...
_ خدا تو کمد لباس و جعبه اسباب بازی من هم هست؟
_ بله عزیزم!
_ آخه چه طوری؟
_ هیچ کس نمی دونه!!
_ چرا؟
_ چون اون خداست؟!
دیر یا زود با سوالاتی از این دست از جانب فرزندان یا شاگردان خود روبرو خواهید شد، سوالاتی که هیچ گونه شائبه مچ گیری و یا قصد آزار در آن ها به چشم نمی خورد.
پاسخِ شما سرنوشت ساز است. شما می توانید《خدایِ قاتل》 را در ذهن نوجوان نقش ببندید و می تواتید خدایی برایش ترسیم کنید که دوست و یار مدد کار اوست و همیشه با او مهربان است. بیتردید دشوارترین و در عین حال شیرینترین ...))
تیترش جذبم کرد... تا به حال این سبک از کتاب را مطالعه نکرده بودم، ولی به عنوان تجربه ی اول تجربه ی شیرینی بود..مخصوصا اگر درباره ی دنیای بچه ها باشد، که همیشه دوست داشتم راجع به دنیایشان بیشتر و بیشتر بدانم...نکته ی جالب ش این بود که می گفت هیچوقت هیچوقت تصورات بچه ها را از خدای متعال با اعمال خشن بهم نزنید...خدایی برایشان مجسم نکنید که هر موقعاحساس تنهایی کردند نتوانند بهشپناه ببرند... وازشبترسند...
یا هیچ موقع خدایی را برایشان ترسیم نکنید که دائم به فکر انتقام گیری باشد...که اگر این کار را نکنی پرتت می کند جهنم...