بگذار دنیا بر من بگرید.من دردمندم ،من دلشکسته ام،دیگر نمیتوانم این همه درد ورنج را تحمل کنم.اروزی دامن مادر کردم تا به اغوش پاکش پناه برم.سربه سینه اش بگذارم وزار وزار گریه کنم.احتیاج به مهرش دارم،چه خوش بود دوران کودکی وپناهگاه دامن پر مهر مادر!افسوس که دیگر میسرم نیست که انچنان به دامانی پناه ببرم،انچنان مهر ومحبت بیابم،انچنان احساس اعتماد واطمینان کنم،انچنان خود به را به او بچسبانم و از دنیای پر دردبگریزم.دیگر دنیا را احساس نکنم :جز اغوش مادر ،جز مهر ومحبت او چیزی درک نکنم...
ان دوره های کودکی گذشت،اما احساس احتیاج من به دامانی گرم و پر محبت هنوز وجود دارد که ازادانه گریه کنم وعمیقانه خود را به اوبسپارم.از تما دنیا بگریزم ودروجود او محوشوم.
غم ها ودردهایم روز به روز بیشر وطاقت فرساتر میشود.تنها چاره ای که برای تحمل دردهای روز افزون خود کرده ام دیوانگی است.درعالم جنون وبهت وحیت دیگر چیزی احساس نمیکنم.ازواقعیات می گریزم ودر نیستی سیرمیکنم تا بتوانم بمانم،تابتوانم نفس بکشم،تابتوام باقی بمانم.
تادردی دیگر وغمی بزرگ تر رابردوش بکشم.
من بهترین دوستانم را از دست داده ام.بهترین فرزندانم را از دست داده ام.جگرگوشگانم را یکی پس از دیگری از دست داده ام.میخواهم خون بگریم،میخواهم سینه خود را بشکافم تا اتشفشان درد بیرون بریزد و از سوز وگداز درونم بکاهد.اب شده ام، اشک شده ام، غم شده ام، استخوانی بی روح ومتحرک.مرده ای بی احساس وبی ارزو،سنگی سرد وجامد،زرد رنگ و پژمرده...این است حقیقت من.... دیگر هیچ.فقط برحسب وظیفه نفس میکشم،برحسب وظیفه بلند میشوم،برحسب وظیفه میخوابم،برحسب وظیفه میخندم،برحسب وظیفه می گریم...اری،وظیفه دارم که زنده بمانم وادامه دهم.وظیفه ای سخت وطاقت فرسا که تحملش خارج از قدرت صبروحوصله ی من است.
به یاد حسین،بزرگ شهیدان می افتم...اوبهترین دوستان ویاران خودرا از دست داد.دردی طاقت فرسا بود.غمی از عالم بزرگ تر...امااحتیاج به صبرنداشت.شهادت شربتی شیرین وگوارا بود که تمام درد ها وغم هارا پایان داد...اما من از سعادت شهادت نیز بی بهره مانده ام.محکومم که زنده بمانم وعذاب بکشم.بسوزم وبسازم.تمام جگرگوشگانم را کشته ببینم.در میان اجسدشان قدم بزنم وصبر کنم...هیهات!
+بر گرفته شده از کتاب عارفانه ی شهید چمران
+یک توصیه:کتاب های شهید چمران از دست ندید فوق العادست
منم یه یادداشت درباره مادرم نوشتم
اما بعدها منتشرش میکنم..