استاد سه نفرمان را صدا زده است، که من فقط شما را میشناسم که کتابخوان هستید، چه پیشنهاد هایی دارید برای اینکه بچه ها کتابخوان شوند، مخصوصا هفته ی کتاب هم که نزدیک است...چهار تاییمون برنامه ریختیم برای این کار...
استاد کآشوب را بهمان پیشنهاد داده است...ساعت ده ونیم شب است، است کاشوب را ورق میزنم... از سر شب شروع کردهام به خواندنش مدت ها بود کتابی این طوری نخوانده بودم..بعد از پنج شنبه فیروزه ای هنوز هیچ کتابی زیر زبانم مزه نکرده بود، ولی این یکی هم ظاهرا طعمش یه طور خاصی است که زیر زبان بدجور مزه میکند و نمکگیر میکند...
شروع کردهام به خواندنش تا بلکن فکر"م" آرام شود... ولی نمیشود، یعنی با این کتاب نمیشود..انگاری بدتر میشود مخصوصا با روایت اخریش، که اول آن را شروع کردم به خواندن...فاطمه، برایم نوشته است مریم جان میشه اون دو تا مداحیو برام بفرستی...رویش پلی میکنم تا ببینم همان است یا نه...خودش است، هر دفعه که گوش میدهم داغ دلم تازه میشود از شنیدنش... برایش مداحی ها را میفرستم...
نمیدانم چرا هیئت هم نتوانسته آرامم کند....محسن جان، برایم فرستاده
" امروز چند تا عمود رو به نیابت از شما رفتم...."
کتاب را میبندم...میدانم کتاب خواندن هم دیگر افاقه نمیکند ...جز آغوش پر مهرت هیچ چیز نمیتواند آرامم کند...
ارباب دریاب...
- ۹۶/۰۸/۱۸