فرج داره دیر میشه به عبارتی.... خیلی خیلی داره دیر میشه...
باید بخواهیمش ...
نخواسته ایم که همچنان محرومیم...
پس کی می خواهیمش؟؟...
تا کی به این وضع راضی هستیم؟!...
فرج داره دیر میشه به عبارتی.... خیلی خیلی داره دیر میشه...
باید بخواهیمش ...
نخواسته ایم که همچنان محرومیم...
پس کی می خواهیمش؟؟...
تا کی به این وضع راضی هستیم؟!...
از وقتی پایتخت دیشب و دیدم. به وقت شام و دیدم همش ی بغضی تو گلوم گیر می کنه، بعد راه نفسمو می بنده بعد انگار می خوام یک جا برم هق هق گریه کنم و دیگه بر نگردم...
حالا دوباره می خوام برم ببینمش به وقت شام ولی پاهام نمی کشه...
میفهمین چی میگم؟؟بعید می دونم...
یا زینب..
من نمی تونستم به وقت شامو دوست نداشته باشم...نمی تونستم...
مخصوصا وقتی که پای پرواز در میون باشه...
پرواااااز...
وقتی قرار شد بریم کربلا...برای بابا کار پیش اومد نشد که بیاد...یعنی ان قدر کار بابا امپتیری شد نشد که بیاد...
برای همین تصمیم بر این شد که من و مامان تنها بریم...بدون بابا...
وقتی رسیدیم نجف، با بابا که با ایمو صحبت می کردم، بابا گفت بابا برام دعا کردی مریم خانومم؟آخ که چه قد دلم شکست همون شب...سختی های این سفر بدون بابا خیلی بود...خیلی...اون هم با بعضی جماعت عرب...
و...
همون شب تو حرم مولا خیلی گریه کردم..همین جوری نشسته بودم گفتم...عشقم مولا علی(ع) من بابام نشد که بیاد اقا ولی من دوست داشتم بابا هم تو هوایی که ذکرش علی علی میگه نفس می کشید...همین جا روبروی ضریحت...اصلا هیچی هم نمی گفت فقط چشماشو می بست و شروع می کرد به تند تند نفس کشیدن تو فضایی که علی علی علی میگه...
آخ اخ اخ چقد بابا خوبه...چقد بابا که هست پشتت گرم...چقد دلت قرصه به نگاه های هرزه...به این که یکی پشتت هست...
آخ آخ آخ که چقد یک پدر حسابش با تمام پدر های عالم متفاوت است...
آخ که چه قدر یک پدرِ بزرگ تر زود جواب دل شکسته ی دخترکش را می دهد...که عید قرار بر این شد که بابا اخر فروردین بره کربلا...پیش عشقم مولاعلی...
یکی بود میگفت هر موقع دیدی داری زمین می خوری تو دره ی گناه روبه قبله بشین هیچی هم نمی خواد بگی فقط بگو...یا علی مددی....علیك السلام...
خیلی عید بزرگیه نه؟...
کاش می شد...کاش بلد بودم...کاش بلد بودیم...کنار خانه تکانی ها...دل تکانی می کردیم برای آمدنت...کاش غبار های نشسته بر روی دل را میزداییدیم...کاش گرد های غفلت که تو را از یاد برده پاک میکردیم...و تو را سر لوحه ی دل خود قرار می دادیم...مولا جان...
این جمعه ی آخر سال ۹۶ هم بدون حضور شما پایان یافت...مثل باقی جمعه های سال...مثل باقی جمعه های سال پیش...مثل جمعه های سال ۹۵،۹۴،۹۳،۹۲،،،۷۶،۷۵،۷۴...، ، ،......، ، ، ...
مثل تمام لحظه هایی که عادت کردیم به نبودنت...عادت کردیم بدون شما حول حالنایمان را احسن الحال کنیم...غافل از این که بدون شما...احسن الحالمان همیشه بالقوه میماند و هیچ موقع بالفعل نمیشود...
کاش ...بلد بودیم امسال دل تکانی میکردیم برای آمدنت...
غبار غم برود...حال خوش شود...روزی...
گل همیشه بهارم...خدا کند که بیایی...
امروز با مامان ساعت هفت شب جایی برنامه ریزی داشتیم، خیابون ها انقدر خلوت بود که مثل این ندید پدیدا گاززز می دادیم...
درسته چهارشنبه سوری بیشتر دردسرسازه ولی یکی از حُسن هاشم نبودن ترافیک ...
درسته به رهش خیلی انتقاد شده ولی این دلیل نمیشه که امروز نخرمش و تو کتابخونم بین رضا امیر خانی هام جاش ندم: )))
شبی که می خواستیم حرکت کینم کربلا، حال مامان خیلی بد شد، مامان را بردم بیمارستان...نمی دانم چه شد ولی مامان یک هویی افتاد روی زمین...روزهای شهادت مادر بود...شام نبودن مادر سادات...
قلبم گرفت ، نا خود آگاه مثل ابر بهار اشک می ریختم.. که اگر برای مامان اتفاقی بیفتد چه کنم...تا رسیدن مامان به بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم...مخصوصا که خودم هم تنهایی بودم...ترافیک هم بود...اشک ها دانه به دانه جاری می شد...بدون ذره ای وقفه...
ولی امان از بعدش ... از بعدش که فهمیدم...نفهمیدم غم ایام فاطمیه را...نفهمیدم شب های فاطمیه بر بازمانده های مادر چه گذشته است...نفهمیدم...
بعدش که فهمیدم باید ایام فاطمیه هزار بار برای مادر می مردم و زنده می شدم...باید ..باید... باید...غربت مولا علی(ع) را در شب های فاطمیه بیشتر درک می کردم...
ای دل...