دفعه ی پیش ... برای دیدن حرم ارباب استرس داشتم...
اما این بار علاوه بر آن....استرس حرم مولا علی(ع) را دارم...
خیلی ... اصلا همین الان دلم برای حال و هوای نجف تنگ شد...برای ایوانش...برای شبستان حضرت زهرا...
گفتم شبستان حضرت زهرا...
زهرا...خدا بخیر کند...مظلومیت مولا علی(ع) حتما این شب ها در حرمش اشکار است...
علی(ع) بدون زهرا...
خدایا صبر را از ما بگیر...برای این مادر...برای مظلومیت مولا علی(ع)...
بمیرم...برا نفس نفس زدن تو...
مثلا بروم...مثل علی گندابی...همان پایین پای مولا علی ادم دفن بشوم...دیگر ادم چه میخواهد...
هی میخواهم بنویسم هی پاک میشود...مثل این که قسمت نیست....
..از ما..د...ر... نوشتن سخت است...
از آن سخت تر نوشتن از دست های بستهست...
این شب ها دارم رویا میبینم...شاید هم خواب...
مثلا در نومیدی بسی امید است...حسین...پایان شب سیه سپید است ...حسین...
مثلا کاروان مامان اینا بگوید...ما جا نداریم...بعد بگویی خاک بر سر بی لیاقتت که ارباب دعوتت نکرد...
ولی امروز مثلا توی فرودگاه که از سفر کیش رسیدی ...یک هویی مدیرکاروان زنگ بزند به مامان بگوید... خانوم دو نفر از کاروانی ها انصراف دادن...مبلغ دو ملیون و دویست بریزد سریع اگه دخترتون میخواد بیاد...
بعد از سر شب هی دلت درد بگیرد...بعد همش به این فکر کنی این کربلا رفتن ها را مادر امضا می کند...بعد به این فکر میکنی...خواجه مگر غلام روسیاه ندارد...یا مثلا ارباب شما چه قدر کریم هستید...شما قطعا بنجل های محفل عزاداری مادرتان را میخرید...شما به درد نخورها را میخرید..بعد به این که چه قدر امسال دلت برای هوای نجف پر میکشد...برای ایوان نجف های مولاعلی...علی...علی ای که این شب ها روز های اخر فاطمه اش است...بعد به این که چه قدر خسته شدی بودی از هوای الوده ی شهر...از هوای گرقته ی شهر...دلت میخواست...فرَّالی الحسین کنی....
من نمیدانم...ولی این را خوب میدانم...تذکره تمام کربلا رفتن ها به دست های مادر امضا میشود...شب جمعه ی این هفته عازم هستم انشالله...
متن از وبلاگ زینب سادات
هرسال ایام فاطمیه مشهد هستیم ...پای سخنرانی ها و جلسات استاد"ق" اما امسال ...بالافاصله بعد تمام شدن امتحان ها به اصرار "مامان" بیشتر البته...من هم تهران رفتم...بیشتر بیشتر به خاطر نزدیک بودن تولد مائده... و بیشتر تر به خاطر سفر کیش...
و به خاطر تعطیلی های بین ترمی...
اما...اگر بگویم امسال یکی از سخت ترین ایام فاطمیه عمرم بود دروغ نگفته ام...من به مشهد خو گرفته ام...کنار امام رضا بزرگ شدهام... هرسال کنار بیرق های پرچم های عزاداری مادر نفس کشیدهام... کنار سیاه واژه های روی پرچم مردم و زنده شدهام...
به استاد"ق" که روضه را خیلی باز نمی کرد...کافی بود تا یک واژه مثل...ِ مثلِ ...ما...دَ..ر .... را به کار می برد برای این که روضه جان بگیرد...همه حالشان از این رو به آن رو شود...مثلا کافی بود بگوید...دَر...دَر...تا همه به سر و صورتشان بزنند واژه ی مادر ها ی بر سر زبان ها بلند شود...
امسال اما رفتیم روضه های اقدسیه...اقدسیه مسیرش تقریبا نزدیک است...خیلی خوب بود ...خیلی...خصوصا با وجود حاج امیر عباسی..ولی میگرتش...مثلا وقتی یک ذاکر دیگر به شرح تمام وقایع میپردازد..مثلا مو به مو برای این که گریه کن ها را به گریه بیندازد تمام ماجرا را تعریف میکند..
و ...
امسال یکی از سخت ترین ها بود... که روضه برایت فرصت نفش کشیدن هم نمی گذاشت...
ببخشید که نبودم... نمیشد که باشم...نشد که باشم...
از آن جا شروع میکنم ...از آنجا که ۲۰ بهار از زندگی من یک به یک گذشته است...اما خوب همه ی ۱۹ تای قبلی به کنار، این بیستمی فکر میکنم بهترین بوده است,تا قبل از بیشت دائم در نوسانی، دائم مشوشی اما از بیست به بعد دچار ثبات و آرامش میشوی کم کم... در جهان بینی ذهن کودکی من قبل تر ها تصور سنم تا بیست سالگی بوده است...یعنی مثلا بیست و یک به نظرم خیلی بزرگ بوده است...مثلا فکر میکردم برای رسیدن به بیست و یک سالگی باید زمان های طولانی بگذرد....اما امشب تولد بیست و یک سالگیم است...
همیشه از بست شیخ طوسی اذن دخول میخوانم...اما این بار تصمیم گرفتهام مسیرم را دور تر کنم از باب الجواد اذن دخول بخوانم... اذن دخول های باب الجواد با همه ی اذن دخول ها فرق دارد...
همیشه یا گوهرشاد میروم یا انقلاب یا جلوی ضریح اما این بار تا جمهوری بیشتر پاهایم کشش ندارند...درست روبروی پنجره ی فولاد...مینشینم... چادر را میندازم جلوی صورتم...حتی قدرت حرف زدن هم ندارم...فقط دلم میخواهد برای امام مهربانم اشک بریزم و خودم را لوس کنم برایش...دوست ندارم لب به شکایت باز کنم، دوست ندارم بگویم امام مهربانم چرا هیچ حاجتی ندارم...فقط دلم میخواهد اشک بریزم برایش و با اشک هایم حرف های نگفتهام را بزنم...اصلا مشکل اینجاست نمیدانم چه باید بگویم...چه باید بخواهم...کاش مثلا یک حاجت بزرگ داشتم و هی از امامم حاجتم را گدایی میکردم...
یک ساعت نشستهام، بلند میشوم بروم ...ولی این صحن و سرا مثل آهن ربا نمیگذراد کنده شوم...میروم یک گوشه از جمهوری مینشینم...هیچکس نیست... پاهایم را روبروی میگیرم... و سرم را میگذرام روی پاهایم...این طوری بهتر است... راحت ترم توی چشم نباشم...
خانمی به نسبت مسن اومده پیشم میگوید مادر من از اصفهان اومدم...ما فلان و فلان...حالا سر سفرمون میخوای برات ختم ده هزار بردارم...کدوم ذکرو دوست داری مادر...ختم آقا ابوالفضل، رقیه ، امام حسین ، علی اصغر...و ... که برای حاجتت بردارم..بعدش به این فکر میکنم الان دیگر هیچ حاجتی ندارم... همین دلم را بیشتر میپیچاند که حاجت ندارم...نگاهش میکنم...مبلغ خیلی خیلی ناچیزی را میگذرام کف دستش میگویم هر کدومو دوست دارید ...ولی اگه بی بی زینب باشه بهتره...
میگوید رو جفت چشام مادر...ایشالله که دست پر برگردی..
اینم از فال حافظ من تو مهمونی شب یلدامون: