دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

سرم را گذاشته ام  زیر سرم و به جای تایپ با لپ تاب، با گوشی دارم تایپ می‌کنم، امروز بعد از یک هفته رسیدیم...مشهد...
اما هنوز که هنوز است، دلم فقط و فقط حال و هوای ایوان نجف و حرم ارباب را می‌خواهد، که بنشینم، فقط کمی درد و دل کنم، تا درد و دل هایم خالی شود...بلکم غمباد نگیرم..
سال پیش خیلی جسور بودم، خیلی، مثلا ساعت ها می‌رفتم زیر قبه می‌نشتم و آن  جا برای ارباب عزاداری می‌کردم...امسال اما دو سه ساعت شاید سر جمع زیر قبه نشسته بودم...به نظرم زیر  قبه نشستن ادم را سنگین می‌کند...طولانی مدت
مثل همین الان...که از درون سنگین شده‌ام...
حالا مثلا کی من دوباره دعوت شوم...خدا می‌داند...ولی...چقدر سخت شده است...نشستن در حرم ارباب...بدون خواندن هیچ روضه ای...
ارباب دریاب...
  • یک دختر شیعه

دفعه ی پیش ... برای دیدن حرم ارباب استرس داشتم...

اما این بار علاوه بر آن....استرس حرم مولا علی(ع) را دارم...

خیلی ... اصلا همین الان دل‌م برای حال و هوای نجف تنگ شد...برای ایوان‌ش...برای شبستان حضرت زهرا...

گفتم شبستان حضرت زهرا...

زهرا...خدا بخیر کند...مظلومیت مولا علی(ع) حتما این شب ها در حرم‌ش اشکار است...

علی(ع) بدون زهرا...

خدایا صبر را از ما بگیر...برای این مادر...برای مظلومیت مولا علی(ع)...

بمیرم...برا نفس نفس زدن تو...

مثلا بروم...مثل علی گندابی...همان پایین پای مولا علی ادم دفن بشوم...دیگر ادم چه می‌خواهد...

  • یک دختر شیعه

هی می‌خواهم بنویسم هی پاک می‌شود...مثل این ‌که قسمت نیست....

..از ما..د...ر... نوشتن سخت است...

از آن سخت تر نوشتن از دست های بسته‌ست...

  • یک دختر شیعه

این شب ها دارم رویا می‌بینم...شاید هم خواب...

مثلا در نومیدی بسی امید است...حسین...پایان شب سیه سپید است ...حسین...

مثلا کاروان مامان اینا بگوید...ما جا نداریم...بعد بگویی خاک بر سر بی لیاقتت که ارباب دعوتت نکرد...

ولی امروز مثلا توی فرودگاه که از  سفر کیش رسیدی ...یک هویی مدیر‌کاروان زنگ بزند به مامان بگوید... خانوم دو نفر از کاروانی ها انصراف دادن...مبلغ دو ملیون و دویست بریزد سریع اگه دخترتون میخواد بیاد...

بعد از سر شب هی دلت درد بگیرد...بعد هم‌ش به این فکر کنی این کربلا رفتن ها را مادر امضا می ‌کند...بعد به این فکر می‌کنی...خواجه مگر غلام روسیاه ندارد...یا مثلا ارباب شما چه قدر کریم هستید...شما قطعا بنجل های محفل عزاداری مادرتان را می‌خرید...شما به درد نخورها را می‌خرید..بعد به این که چه قدر امسال دلت برای هوای نجف پر می‌کشد...برای ایوان نجف های مولاعلی...علی...علی ای که این شب ها روز های اخر فاطمه اش است...بعد به این که چه قدر خسته شدی بودی از هوای الوده ی شهر...از هوای گرقته ی شهر...دلت می‌خواست...فرَّالی الحسین کنی....

من نمی‌دانم...ولی این را خوب می‌دانم...تذکره تمام کربلا رفتن ها به دست های مادر امضا می‌شود...شب جمعه ی این هفته عازم هستم ان‌شالله...


 

  • یک دختر شیعه
وبلاگ انگار خاصیت خلا (محله تخلیه!) ی ناله ها ، درد و ناراحتی ها و تمام دلتنگی ها را یک جا درون خودش دارد ! یعنی کافیست صفحه ی انتشار و ارسال مطلب جدید را باز کنم ... غمباد ها و ناله هایم  عنان از کف داده سرازیر میشوند روی کیبورد و صفحه ی خالی ... بعد به خودم می آیم ... چهل و یکی دوبار از روی کلمات مبهم و آه و وای نشان میخوانم ... حالم از چیزی که نوشته ام به هم میخورد ... همه را پاک میکنم و گوشی و لب تاب را به کنج ترین قسمت خانه هول میدهم ... دراز میکشم و باز به چیزی که نوشته بودم فکر میکنم ... دوباره وسوسه ی نوشتنش به جانم می افتد ‌ولی خودکار را روی میز رها میکنم و روی تخت دراز میکشم ... ااین بار خوابم برده ... 
همیشه انگار که در اوج فرود بیایم ، اوج دلگرفتگی هایم منجر به خواب میشود! گاهی وبلاگ ها همان خوابگاهایمان هستند انگار  ... !


متن از وبلاگ زینب سادات


  • یک دختر شیعه

هرسال ایام فاطمیه  مشهد هستیم ...پای سخنرانی ها و جلسات استاد"ق" اما امسال ...بالافاصله بعد تمام شدن امتحان ها به اصرار "مامان" بیشتر البته...من هم تهران رفتم...بیشتر بیشتر به خاطر نزدیک بودن تولد مائده... و بیشتر تر به خاطر سفر کیش...

و به خاطر تعطیلی های بین ترمی...

اما...اگر بگویم امسال یکی از سخت ترین ایام فاطمیه عمرم بود دروغ نگفته ام...من به مشهد خو گرفته ام...کنار امام رضا بزرگ شد‌ه‌ام... هرسال کنار بیرق های پرچم های عزاداری مادر نفس کشیده‌ام... کنار سیاه واژه های روی پرچم مردم و زنده شده‌ام...

به  استاد"ق" که روضه را خیلی باز نمی کرد...کافی بود تا یک واژه مثل...ِ مثلِ ...ما...دَ..ر .... را به کار می برد برای این که روضه جان بگیرد...همه حالشان از این رو به آن رو شود...مثلا کافی بود بگوید...دَر...دَر...تا همه به سر و صورت‌شان بزنند واژه ی مادر ها ی بر سر زبان ها بلند شود...

امسال اما رفتیم روضه های اقدسیه...اقدسیه مسیرش تقریبا نزدیک است...خیلی خوب بود ...خیلی...خصوصا با وجود حاج امیر عباسی..ولی میگرتش...مثلا وقتی یک ذاکر دیگر به شرح تمام وقایع می‌پردازد..مثلا مو به مو برای این که گریه کن ها را به گریه بیندازد تمام ماجرا را تعریف می‌کند..

و ...

امسال یکی از سخت ترین ها بود... که روضه برایت فرصت نفش کشیدن هم نمی گذاشت...

ببخشید که نبودم... نمی‌شد که باشم...نشد که باشم...

  • یک دختر شیعه
فعلا تعطیل شد: ) تا 9 بهمن، زمان اتمام امتحان هایِ جان: )
یاعلی
  • یک دختر شیعه

از آن جا شروع می‌کنم ...از آن‌جا که ۲۰ بهار از  زندگی من یک به یک گذشته است...اما خوب همه ی ۱۹ تای قبلی به کنار، این بیستمی فکر می‌کنم بهترین بوده است,تا قبل از بیشت دائم در نوسانی، دائم مشوشی اما از بیست به بعد دچار ثبات و آرامش می‌شوی کم کم... در جهان بینی ذهن کودکی من قبل تر ها تصور سن‌م تا بیست سالگی بوده است...یعنی مثلا بیست و یک به نظرم خیلی بزرگ بوده است...مثلا فکر می‌کردم برای رسیدن به بیست و یک سالگی باید زمان های طولانی بگذرد....اما امشب تولد بیست و یک سالگی‌م است...

شب های تولدم‌ هر سال استرس داشتم ..استرس داشتم که نوزده سالگی می‌توانم بار نوزده سالگی را بر دوش بکشم...بیست سالگی می‌توانم بار بیست سالگی را بر دوش بکشم...و حال دلهره ی این را دارم که مثلا می‌توانم بیست و یک سالگی بارش را درست و حسابی به دوش بکشم... و درست به سر مقصد منزل‌ش را برسان‌م...دلهره ی این‌که امسال از سال پیش‌م نکند بدتر باشم...
شب های تولدم این طوری بوده است که هر سال دل‌م هوای یکی را می‌کرده است...مثلا پارسال که شب تولدم با نفس های حضرت معصومه رقم خورده بود...دل‌م هوای مادرم را کرده بود...اما امسال دلم حال و هوای  مولا علی(ع) را کرده ...
هوای ایوان نجف‌ش ..و اما حکایت تکراری شب های تولدم شده است...نبودن غریب ترین پدر... که این روز ها هرکسی درگیر مشکلات خودش است.. و آقای غریبی که فراموش شده است... و هوای نبودن‌ش  که عجیب مسموم است...
به تاریخ بیست دی هزار و سیصد و نود و شش...

  • یک دختر شیعه

همیشه از بست شیخ طوسی اذن دخول می‌خوانم...اما این بار تصمیم گرفته‌ام مسیرم را دور تر کنم از باب الجواد اذن دخول بخوانم... اذن دخول های باب الجواد با همه ی اذن دخول ها  فرق دارد...

همیشه یا گوهرشاد می‌روم یا انقلاب یا جلوی ضریح اما این بار تا جمهوری بیشتر پاهایم کشش ندارند...درست روبروی پنجره ی فولاد...می‌نشینم... چادر را میندازم جلوی صورتم...حتی قدرت حرف زدن هم ندارم...فقط دلم می‌خواهد برای امام مهربانم اشک بریزم و خودم را لوس کنم برای‌ش...دوست ندارم لب به شکایت باز کنم، دوست ندارم بگویم امام مهربان‌م چرا هیچ حاجتی ندارم...فقط دلم می‌خواهد اشک بریزم برای‌ش و با اشک های‌م حرف های نگفته‌ام را بزنم...اصلا مشکل این‌جاست نمی‌دانم چه باید بگویم...چه باید بخواهم...کاش مثلا یک حاجت بزرگ داشت‌م و هی از امام‌م حاجت‌م را گدایی می‌کردم...

یک ساعت نشسته‌ام، بلند می‌شوم بروم ...ولی این صحن و سرا مثل آهن ربا نمی‌گذراد کنده شوم...می‌روم یک گوشه از جمهوری می‌نشینم...هیچ‌کس نیست... پاهایم را روبروی می‌گیرم... و سرم را می‌گذرام روی پاهای‌م...این طوری بهتر است... راحت ترم توی چشم نباش‌م...

خانمی به نسبت مسن اومده پیشم می‌گوید  مادر من از اصفهان اومدم...ما فلان و فلان...حالا سر سفرمون می‌خوای برات ختم ده هزار بردارم...کدوم ذکرو دوست داری مادر...ختم آقا ابوالفضل، رقیه ، امام حسین ، علی اصغر...و ... که برای حاجتت بردارم..بعد‌ش به این فکر می‌کنم الان دیگر هیچ حاجتی ندارم... همین دلم را بیشتر می‌پیچاند که حاجت ندارم...نگاهش می‌کنم...مبلغ خیلی خیلی ناچیزی را می‌گذرام کف دست‌ش می‌گویم هر کدومو دوست دارید  ...ولی اگه بی بی زینب باشه بهتره...

می‌گوید رو جفت چشام مادر...ایشالله که دست پر برگردی..


  • یک دختر شیعه

این‌م از فال حافظ من تو مهمونی شب یلدامون:

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

این‌م حافظ جان‌مون ‌             
مگه داریم از دی ماه بهتر؟:)               


  • یک دختر شیعه