وقتی که یکهویی عمه میشی...بیست روز جلوتر مثلا: ))
عضو جدید خانوادهمون
الحمدالله
وقتی که یکهویی عمه میشی...بیست روز جلوتر مثلا: ))
عضو جدید خانوادهمون
الحمدالله
خدایا، هرچه را دوست داشتم، از من گرفتی، به هرچه دل بستم، دلم را شکستی. به هر چیزی که عشق ورزیدم، آن را زائل کردی. هر کجا که قلبم آرامش یافت، تو مضطرب و مشوشش نمودی. هر وقت که دلم به جایی استقرار یافت، تو آوارهام کردی. هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور نمودی...تا به چیزی دل نبندم و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم، فقط تو را بخواهم تو را بخوانم، تو را بجویم، و تو را پرستش کنم...
کتاب نیایش ها ، شهید چمران...
بهشون میگویند رحمت للعالمین...
میگویند دریایِ رحمت...میگویند ابو الامة...میگویند...
بعضی ها هم هستند... بلدند محبتشان را به مولود فردا اثبات کنند..بعضی ها هم بلدند، که شبیه پیامبر بشوند...بلدند به رحمت پیامبر نزدیک شوند...،یعنی مثلا گفتند بالای چشمتان ابروست، مثلا زود بهشان برنخورد...مثلا کینه ای نباشند...مثلا عصبانی نیستند...
مثل پیامبر(ص)...رحمتشان را میپاشند...
مثل پیامبر،افتادهاند، ملایماند... هی گذشت میکنند...هی چشم پوشیکنند...بلدند خودشان را نگیرند...بلدند بدون چشمداشت در حق دیگران خوبی کنند...خدمت به خلق خدا کنند...بلدند السابقون باشند...
بلدند... خشکی نیایند...بلدند...متواضع باشند...بلدند، ...
یا رسول الله...فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ ...
عیدتون مبارک: )
با مامان که رفته بودیم مسجد ولیعصرِ نزدیک خونه ی مائده سادات ، خانم برگشت از مامان پرسید: گفت : ببخشین شما مادر شهید رسول خلیلی هستین؟...
_شهید رسولِ خلیلی_
_خدایا ما را مدیون خون شهدا نکن..._
شده است مثلا از یک جایی به بعد همه چیز برایتان خسته کننده شده باشد؟...
شده است مثلا دلتان پرواز بخواهد؟...
مامان بهم میگن مریم سادات ادم تو محرم صفر که میشه عجیب به سرش هوای کربلا میزنه. وقتی محرم،صفر تموم میشه این هوایی شدن کمتر میشه...
میگم: مامان جون، وقتی محرم صفر هست حداقل یک نقطه ی امیدی داری، هیئت ها همه قبة الحسین هستند... یک جایی هست که بتونی خودت را نگه داری و خودت را به باب الحسین وصل کنی...ولی وقتی محرم صفر تموم میشه...یک هویی ته دلت خالی میشه، اون موقع است که دلت میخواد زمین و زمان دست به دست هم به هم بدهند و فقط و فقط یک دعوت نامه از اقا بیاد که دعوتت کنند...
((که برای چند روز از دنیایی که بدون اقاست ... پناه ببری به ارباب...که یکهویی جمعه ها غم عالم تو دلت میریزه که این جمعه ها هی داره میره...و هی شما نمیاین...و هی ما هیچ کارینکردیم...و هی ما عادتمون شده بی شما بودن... و))این تیکه ی اخرش را البته نگفتم...ب
صفیه بهم میگه مریم سادات همین که میبینمت دلم باز میشه... نمیداند دل خودم اشوب است...اشوب...
شهدا شرمندهایم که قدر خون های شما را نمیدانیم...که بلد نیستیم مثل شما جهاد کنیم...بلد نیستسم اماممان را یاری کنیم...
ما بی"تو" تا دنیاست...دنیایی نداریم...
امروز داشتم با خودم فکر میکردم به این شعره... به خوبا سر میزنی مگه ما بدا دل نداریم...
داشتم به این فکر میکردم...ما بدها واقعا دل نداریم...
اگر دل داشتیم...که انقدر نسبت بهشان بیتفاوت نبودیم...اگر دل داشتیم ...به چشم و هم چشمی... به ...به ...به... نمیفروختیمش...
اگر دل داشتیم...که سالروز آغاز امامت شان به جای تبلیغ آن جشن کذائی این جشن تاج گذاری را تبلیغ میکردیم...
اگر دل داشتیم...یک دل میشدیم...
اگر دل داشتیم...ثواب تمام کارهای مستحبیمان را برای فرجشان هدیه میکردیم...
اگر دل داشتیم، باید غربتش را با تمام وجود درک میکردیم...
مشکل از همان جایی شروعشد...که ما دیگر دل نداشتیم...
دل نداریم...
بسوزی ای دل...
...
_میگه همه ی بچه هایِ فلسفه انقدر آروم هستند؟...
+میگم خوب بستگی داره...
بعله تا امروز که آقا حسین _گلِ خاله_ مشد بودند نمیشد درس خوند، از امروز که دیگه رفتن تهرون هیچ بهونه ای وجود نداره برای درس نخوندن.تفریح و درس نخوندن بسه!
بریم یکم درس بخونیم💪بلکن رستگار شویم.