بهش میگم فاطمه سادات جدی جدی داری ازدواج میکنی ینی؟*_*
میگه: مریم سادات تازه شاید برای عقدمون بیایم مشهد^_^
...
بعضی از دوست ها هم هستند که از خوشحالیشون ادم خوشحال میشه😌...
بهش میگم فاطمه سادات جدی جدی داری ازدواج میکنی ینی؟*_*
میگه: مریم سادات تازه شاید برای عقدمون بیایم مشهد^_^
...
بعضی از دوست ها هم هستند که از خوشحالیشون ادم خوشحال میشه😌...
هر سال روز اربعین که میشود، ناحیه ی مقدسه میخوانم، یعنی دوازده ماه سال همین یک روز فقط میخوانم، یعنی بیشتر نمیتوانم...امسال اما دوبار خواندم علاوه بر اربعین یک بار هم موقعی که زیر قبه الحسین نفس میکشیدم...
تازگی ها به این رسیده ام که همین یک بار هم از سرم زیاد است، تازگی ها رد میکنم جاهای حساسش را، مقتلش را، ...
تازگی ها نفسم را میگیرد ناحیه ی مقدسه، گاهی وقت ها روضه از زبان یک فرد معمولیست اما گاهی اوقات...کار به جاهای باریک کشیده میشود...به زبان کسی که هر سال پرده ها از جلوی چشمهایش برداشته میشود و ریز به ریز ماجرا را میبنید...
خیلی سخت است، خیلی، ولی باید برای شما با تمام سختی هایش ناحیه ی مقدسه را خواند، شاید هم کم برایتان گذاشتیم، شاید نه ، حتما همین طور بوده است، کم گذاشته ایم برایتان، بهتر از این ها میتوانستیم این چهل شبانه روز برای جد غریبتان بسوزیم، بهتر از این ها میتوانستیم نوکری جدتان را بکنیم، بهتر از این ها میتواستیم شبیهتان بشویم، رنگ شما را بگیریم... بهتر از این ها میتوانستیم دعا برای فرج شما بکنیم، که خدا شما را به ما میداد، که دیگر اربعین ها، محرم ها دل مادرتان نسوزد...
ما کم گذاشتهایم... کم گذاشتهایم...کم ... باید تمام زندگیمان را وقف شما میکردیم...باید هر قدمی که برمیداشتیم برای فرج و سلامتی شما میبود...
اما دل است دیگر، با تمام کوتاهی هایش وقت و بی وقت برای شما تنگ میشود...اصلا پیادهروی اربعین که انقدر برایش تقلا داشتیم...به امید همقدم شدن با شما بود....
به امید گوشه چشمی...
به امید این که قدوم شما زمین را متبرک کند...
به امید لبیک شما به این طالب بدم المقتول بکربلا...
بمیرم، برایتان پدر غریب...
نفس بده که برایتان نفس نفس بزنم...
استاد سه نفرمان را صدا زده است، که من فقط شما را میشناسم که کتابخوان هستید، چه پیشنهاد هایی دارید برای اینکه بچه ها کتابخوان شوند، مخصوصا هفته ی کتاب هم که نزدیک است...چهار تاییمون برنامه ریختیم برای این کار...
استاد کآشوب را بهمان پیشنهاد داده است...ساعت ده ونیم شب است، است کاشوب را ورق میزنم... از سر شب شروع کردهام به خواندنش مدت ها بود کتابی این طوری نخوانده بودم..بعد از پنج شنبه فیروزه ای هنوز هیچ کتابی زیر زبانم مزه نکرده بود، ولی این یکی هم ظاهرا طعمش یه طور خاصی است که زیر زبان بدجور مزه میکند و نمکگیر میکند...
شروع کردهام به خواندنش تا بلکن فکر"م" آرام شود... ولی نمیشود، یعنی با این کتاب نمیشود..انگاری بدتر میشود مخصوصا با روایت اخریش، که اول آن را شروع کردم به خواندن...فاطمه، برایم نوشته است مریم جان میشه اون دو تا مداحیو برام بفرستی...رویش پلی میکنم تا ببینم همان است یا نه...خودش است، هر دفعه که گوش میدهم داغ دلم تازه میشود از شنیدنش... برایش مداحی ها را میفرستم...
نمیدانم چرا هیئت هم نتوانسته آرامم کند....محسن جان، برایم فرستاده
" امروز چند تا عمود رو به نیابت از شما رفتم...."
کتاب را میبندم...میدانم کتاب خواندن هم دیگر افاقه نمیکند ...جز آغوش پر مهرت هیچ چیز نمیتواند آرامم کند...
ارباب دریاب...
+
پریشون حالم فدایِ سرت...
فدای پریشونیِ خواهرت...
دل است دیگر، به هر دری میزند تا آرام شود، نمیشود که نمیشود... نه از اینکه جامانده است... نه از اینکه لیاقت نداشته با صاحب عزای این روز ها پیاده روی کند....البته نه اینکه دلگیر نباشد از پیاده روی در کنار بهترین پیاده روی اربعین..از جا ماندن...
اما...
آرام نمیشود که نمیشود... دست خودش نیست... هی هرچه به اربعین نزدیک تر میشود بیشتر به دور خودش میپیچد...بیشتر دلش گریه میخواهد...
دل است دیگر... دل گیرِ زینب(س) است... روی اسم زینب(س) حساس است... اصلا زینب که میشنود ... صاحبش را بیچاره میکند...رسوایش میکند...حالش را بد میکند...
دل است دیگر...دلگیر است...خستهاست...حتی جرئت فکر کردن هم ندارد که فردا شب چه شبیست...
دل است دیگر...
بیچاره دل...
یک جایی هم در کربلا بهش میگویند تل زینبیه...
که آوردن اسمش هم سخت است...
آدم میماند دعا کند خدا قسمت کند یا نکند...
دعا کردنش یک جور غم دارد دعا نکردنش هم...
دعا کردنش ...سخت است... چون اصلا اصلا نمیشود تصور کرد بر سر یک خواهر چه آمده در این مکان...یادم است ی کبار بیشتر نتوانستم بروم...در تمام طول سفر کربلایم...
دعا نکردنش هم... سخت است...چون گاهی باید رفت...باید سوخت ... باید دل را به دریا زد... تا اوج مصیبت را درک کرد...
یا زینب....
این روز ها زیاد شرمنده میشوم...
مثلا ته قلبم احساس دلتنگی برای برادرم میکند...
مثلا برای فلان کار میخواهم ازش کمک بگیرم... بعد یادم میاید عه برادرم نیست که...
این روز ها زیاد شرمنده میشوم...
مثلا یک خواهری...شش دانگ قلبش متعلق به برادرش بوده است و اکنون...
مثلا یک خواهری دارد به جایی نزدیک میشود که مرور خاطرات برایش میشود...
این روز ها زیاد شرمنده میشوم....
که از غمش دغ نکردم...
که خوب برایش عزاداری و نوکری نکردم...
که خوب حقش را ادا نکردم...
که از مصیبت سنگینشنمردم...
این روز ها زیاد شرمنده میشوم...
که پاهایم تاول نزده است... که ...
این روز ها زیاد شرمنده میشوم..
که نتوانستم با باز مانده ی این مصیبت خوب عزاداریکنم...
این روز ها ...
زیاد شرمنده ام...شرمنده...شرمنده...
۷:۲۰دقیقه ی صبح بابا میرسانتم ایستگاه مترو...
سوار مترو میشوم...صندلی خالی میشود مینشینم...جزو ی فلسفه ی اسلامی را دستم میگیرم تا مرور کنم...صدای آهنگ گوبس گوبسی میشنوم کله ی صبحی...بعد با خودم فکر میکنم چه کسی سر صبحی ، صدای آهنگ موبایلش را انقدر زیاد کرده است...صندلی کناریم خالی میشود صاحبش میاید مینشیند کنارم...صدا از توی هنذفریش است...ولی انقدر زیاد است که صدایش تا ده فرسخی مترو هم میرسد...
تا چهار کلاس دارم...از ۸ تا ۴ بدون وقفه... از فلسفه ی عمومی گرفته ... تا کلام۲ ... تاریخ فلسفه غرب...زبان عمومی۲...وسطش هم جلسه ی شورای فرهنگی...
وقتی میرسم خونه تقریبا روی تخت میفتم از شدت خستگی...
امروز محسن جان رفت ... که برود کربلا، پیاده روی...میگفت ..."این کوله را فقط و فقط مخصوص پیاده روی اربعین گرفتم...""
اگر...اگر ...در راهش مو سفید شد...پا تاول زد.... پیر شد...جای تعجب ندارد...
کجای دنیا مصیبت یک نفر انقدر سنگین میشود...
کجای دنیا وقتی کسی را خیلی دوست داشته باشید میگویید پدر و مادرم فدایت شود...
ولی یک نفر انقدر حبش زیاد میشود... که بهشمیگویند...بابی انت و امی...
کجای دنیا...دلتنگی کسیرا میکشد... پیرش میکند...خواب و خوراکش را سخت میکند...
کجای دنیا نوکر ها را انقدر تحویل میگیرند...
کجای دنیا می گویند...حبش مجنونمان کرد...
میگویند...
حب الحسین اجننی...