دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

+

این روزها دل‌تنگی‌ها دارد سر به فلک می‌کشد...

این روزها هوای شهر کسل کننده‌ست...گرفته‌ست...

تازگی ها به این نتیجه رسیده‌ام یک روز در هفته حرم رفتن دل‌تنگی‌هایم را اشباع نمی‌کند...ولی هرچه از سر و ته وقتم هم بزنم باز نمی‌شود جز پنج شنبه ها، وسط هفته برم حرم...

احساس می‌کنم این روز‌ها هیچ‌کس دل و دماغ تلوزیون دیدن هم ندارد...دل و دماغ گوش دادن به کنار قدم های جابر را ندارد...دل‌ودماغ کوله پشتی دیدن ندارد...

این‌روز ها هرکه را می‌بینی...دل‌ش سخت تنگ است...

ارباب دریاب..

  • یک دختر شیعه

+

 ندارم غیر تو فکر و خیالی...

بِنَفسی اَنتَ و اَهلی و مالی...


  • یک دختر شیعه


این غم کم نیست...لیاقتشو...ندارم آقا....بیام حرمت...


  • یک دختر شیعه
با اقا محسن داشتم راجع به اسم گل دختر"ش" صحبت می‌کردیم که چه کاندیدهایی دارند ... مثلا به من گفته به هیچ کس نباید بگم...ولی خوب خوبیه این جا این‌ست ...که از فامیل ها کسی‌ از وجود این جا اطلاع ندارد به غیر از خودش و مائده سادات ...قبل تر ها می‌گفت حنانه خانوم ولی الان کاندیداهای مورد نظر جفتشون بلکل تغییر کرده است ...و شده است... صبا، سلما، الا و اسما خانوم...بعد می‌فرماید که فعلا در حال حاضر صبا خانوم صدایش می‌کنیم ...تا ببینیم کاندید دیگه ای اضافه نشود ... و لای قران کدام یکی‌شان در بیاید...
بعد مثلا عمه‌اش لحظه شماری می‌کند زود تر دی ماه شود... و روی ماه‌ش را ببیند و ...مخصوصا عمه‌اش که دلش برای  دختر بچه ها ضعف می‌رود...
بعد به این فکر می‌کنم هنوز به دنیا نیامده عمه‌اش این همه عاشق‌ش است..به دنیا بیاید...که دیگر هیچ...
بعد باز روضه ی مصور پیش می‌آید...که این شب‌ها...این روز ها...عمه‌ای ...باید با فراق سه ساله ی برادر سر کند...که دیگر سه ساله‌ای نیست...آن هم چه فراقی...
که این شب‌ها نفس های عمه‌ای خسته‌ست...موهای عمه‌ای سفیدست...کمر عمه‌ای خمیدست...
از مصیبت های سنگین یک به یک عزیزان برادر...
این شب‌ها چه شب‌های نفس‌گیر و سختی‌ست...چه شب‌های ...

یا زینب...
أتْعَبَکِ السُّرى ... و قَضَیْتِ العُمرَ بالأحزان...
  • یک دختر شیعه

این‌که بیایم بنویسم امشب جه بر سه ساله گذشته است...چه اتفاقی افتاده است...نه ‌دل‌ش را دارم...نه می‌توانم...نه بلدم...نه روضه خوانم....

مثلا بنویسم...مگر بر یک دختر سه ساله چه گذشته است، که دغ کرده است...خودش سخت ترین نوشته هاست...که نوشتش هم مکافات است...

مثلا این‌که وقتی سه، چهار ساله بودم...شب‌ها باید کنار بابا می‌خوابیدم..مثلا این‌که وقتی بابا گاهی پیش اومد می‌رفت‌ن تهران برای کارش...مائده سادات هم سه، چهار سالگی‌ش تب می‌کرده...از دوری بابا...

حالا اگر...


  • یک دختر شیعه

این که نویسنده بتواند، منابع تاریخی مختلف را جمع اوری کند...وبتواند به نثری روان و  رمان امروزی تبدیل کند، هنرمندانه ترین کار ممکن است...

و و بتواند توصیف هایی را وصف کند که خواننده با تمام وجود حس کند، و آن قدر داستان را لطیف  بیان کند، که با احساسات خواننده بازی‌کند...لذت خواندن یک کتاب را چند برابر می‌کند...

این کتاب را بیش از حد دوست‌ش داشتم...کتاب راجع به شخصیت حضرت خدیجه"س" است...در دوره‌های مختلف...ازدواج با نبی اکرم... ماندن در شعب ابی طالب...مادر شدن..لحظه ی احتضار رو‌شان و...

کتاب اصلا متن ثقیل و سنگینی ندارد... بلکه طوری نگارش شده است که نویسنده به راحتی می‌تواند با ان ارتباط برقرار کند...و هی جلو تر برود...بدون این که احساس کند تا صفحات اخر پیش رفته‌است...

احساس می‌کنم بعد از خواند این کتاب علاقه‌ام به حضرت خدیجه"س" دو چندان شد...


برچسب: جاکتابی






  • یک دختر شیعه

((به قول "مامان" درسته که محرم خیلی ماه سنگینه، خیلی ماه سختیه، خیلی ماه غمگینی هستش...

ولی با همه ی سختی‌هاش دل آدم خالی میشه.... وقتی‌سفره‌ش داره جمع میشه..دل آدم می‌گیره...))


...

این نفسای اخرو بزار بکشم تو حرمت...


  • یک دختر شیعه

روزمرگی ها با خواندن دکارت و ملاصدرا و فلسفه‌ماء شهید صدر و تاریخ غرب کاپلستون و یک فنجان چای می‌گذرد.

با کلاس‌ های فلسفه و نزاع فلسفه که ایا خدا در ذهن است یا در عین و یا اینکه وجود مطلق است یا مطلق وجود؟!

با کلاس های اقای زهدی که آیاصالت با ماهیت است یا اصالت با وجود است.؟!

با هیئت های ارباب..

و من با خودم می‌گویم که آیا این بهترین روز های من که سپری می‌شوند تکرار می‌شوند؟!

خدایا شکرت

برچسب: جاکتابی





  • یک دختر شیعه

السلام علیکم یا خیر انصار الله...

بهشان می‌گویند بهترین...یعنی شما بهترین بوده اید...در یاری حضرت رب...و ولی‌ش...

و ... حسین‌ش...

شما بهترین بوده‌اید در یاری امام زمانتان...

همیشه بهترین‌ها به این خاطر بهترین می‌شوند که چیز هایی را که بقیه متوجه نمی‌شوند، این‌ها متوجه می‌شوند...

چیز هایی را که بقیه نفهمیده‌اند، این‌ها فهمیده‌اند...چیز هایی را که بقیه ندیده‌اند، این‌ها دیده‌اند...برای همین بهشان می‌گویند..."خیر"...بهشان می‌گویند"بهترین"..

چون وقتی هیچ کس غریبی امام زمان‌ش را نفهمید ...این‌ها فهمیدند... وقتی هیچ کس متوجه بی یاوری امام‌ش نشده بود این‌ها شدند... چون وقتی هیچ کس امام زمان‌ش را نشناخت این‌ها شناختند...چون وقتی کسی لحظه به لحظه ی استیصال امام‌ش را ندیده بود این‌ها دیده بودند...

بهشان می‌گویند "خیر" برای این‌که مثل همه ی آدم ها ی روی کره ی زمین زن و فرزند و مال و آرزوها ...داشتند..مثل همه زندگی‌شان را دوست داشتند...مثل همه زن و بچه ی‌شان را دوست داشتند...مثل همه ...

اما وقتی اسم ح‌س‌ی‌ن آمد...وقتی ح‌س‌ی‌ن را شناختند همه را در کف دست گذاشتتد و تقدیم‌ امام زمانه ی‌شان کردند... و وقتی اسم ح‌س‌ی‌ن را شنیدند اصلا تمام دنیای‌شان را فراموش کردند...بی‌قرار شدند...شاید هم می‌خواندند..دنیای من.. آقای من...الهم جعل محیای محیای من...و قلب‌شان برای‌شان می خواند...وقتی ح‌س‌ی‌ن نباشد ... دنیا چه ارزشی دارد‌‌...ومی خواند...بابی انت و امی ونفسی و مالی و اولادی...فداک یابن الزهرا...


شاید هم مشکل این جاست.که ما با خبر نشده‌ایم...ما لحظه به لحظه ی استیصال امام غریب‌مان را ندیده‌ایم...که راحت زندگی‌می‌کنیم... که عادت کرده‌ایم نباشند...که راضی‌ایم به وضع موجود...که از صبح تا شب یک بار هم به یادش نیستیم...

ما از غربت امام زمانه یمان هیچ چیزِ هیج چیز ندیده‌ایم ‌... و گرنه فقط موقع سختی‌ها و مشکلتمان یادش نمی‌کردیم... و صبح و شب آمدن‌ش را از خدا می خواستیم...و ملاحظه ی چشم‌های‌شان را می‌کردیم که صبح و شب نظاره گرماست...

ما...

 ...


  • یک دختر شیعه

سالگرد بابابزرگ است...پیراهن مشکی بابا را اتو می‌کنم...

خرماها را تزیین می‌کنم و می‌چینم توی دیس‌ها برای خیرات سر خاک...

وسط‌ش احساس می‌کنم ته دلم خالی می‌شود...بغض تا مرض خفگی می‌برتم...

بعد"ش" دلم می‌خواهد وسط خرما چیندن زار بزنم...

با شما چه‌کردند...یا ثارالله...

با شما ای که ربیع الایتام بوده‌اید...

این شب‌ها چه شب های سختی بر خاندان‌تان بوده است...خرما که هیچ...برای‌ این چنین شدن وضع شما...دست و کل و شادمانی می‌کرده‌اند...

و به جای لباس مشکی...لباس مسروریت بر تن می‌کرده‌اند...

بعد تر"ش"...با شما چه کردند...که زینب‌تان تمام موهای‌ش سفید شد... و چند صباح بیشتر نتوانست داغ از دست دادن شما را تحمل کند...

....

 می‌گفتند...اهل بیت در همه چیز اولین  بوده‌اند...مثلا اگر صبرشان اولین بوده‌اند...صد در صد بوده‌اند...

احساساتشان هم همین طور بوده‌است...یعنی مثلا محبتی که معصوم نسبت به بچه‌های‌شان داشته است قابل قیاس نیست با محبت های ما ادم های معمولی...

مثلا بخواهم شرح‌ش بدهم، تحمل‌ش را ندارم...





  • یک دختر شیعه