دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

حتمی دارم...امشب... 

از امشب بود ...که وقتی اسم بی‌بی زینب بر سر زبان ها آمد...دل ها لرزید...

البته بعد از آن روز مهم...

امان ازشام...و مصیبت های سنگین‌ش...

شام نباید شهر خوبی باشد...

شهری که داغ از دست دادن رقیه بر مصیبت های بازماندگان  افزود...

 و بانویی که باز بر مصیبت های جگر گوشه هایش افزوده شد...

زینب زینب سیدتی...

  • یک دختر شیعه

هفتم که می‌شود ...همه می‌آیند به داغدار سر سلامتی بدهند...خودشان را در  غم عزیز از دست داده شریک کنند...همه می‌ایند تا ابراز همدردی کنند... تا داغدار به قلبش خیلی فشار نیاید که مگر ما مرده‌ایم که احساس تنهایی کنی...

همه میایند برای میت ختم می‌گیرند... وقتی روضه خان  مجلس از عزیز از دست رفته می‌خواند عزادارها داغ می‌شوند... گریه های‌شان بلند می‌شود...برای‌شان گل گاو زبون میاورند...شانه های‌شان را ماساژ می‌دهند...در آغوش می‌گیرنشان...

شش دانگ حواسشان به عزادار است...

نکند سنگینی عزیز از دست رفته‌اش بیشتر از این بهش فشار وارد کند..نکند از حال برود...

مثلا یا صاحب الزمان مگر ما مرده‌ایم...که شما هفتم جد غریب‌تان تنهایی برای‌شان عزاداری کنید...مگر ما مرده‌ایم...که فراموش کنیم...این روز ها بر شما چه گذشته‌است...مرور خاطرات...برداشته شدن پرده ها از جلوی چشم های غریب‌تان...مگر ما مرده‌ایم...که این روزها قلب شما از مصیبت جدتان "مقروح" شده باشد...و اشک چشم‌تان "مسفوح"...و ما بی‌تفاوت باشیم...

مگر ما مرده‌ایم که مادرتان هنوز که هنوز است داغدار جدتان است و به مجلس عزای ارباب نظر دارند و با عزادارها، عزاداری می‌کنند و ما بی‌تفاوت باشیم....

که هیچ کس نباشد به عمه ی‌تان سر سلامت بدهد..

مگر ما مرده‌ایم که شما تنهایی بسوزید...

آن هم برای بهترین امیر...

و تنهایی بخوانید.....

سَلامَ مَنْ لَوْ کانَ مَعَکَ بِالطُّفُوفِ

 لَوَقاک َ بِنَفْسِهِ حَدَّ السُّیُوفِ

وَ بَذَلَ حُشاشَتَهُ دُونَکَ لِلْحُتُوفِ

 وَ جاهَدَ بَیْنَ یَدَیْک َ

وَ نَصَرَک َ عَلى مَنْ بَغى عَلَیْک َ

 وَ فَداک َ بِرُوحِهِ وَ جَسَدِهِ وَ مالِهِ وَ وَلَدِهِ

وَ رُوحُهُ لِرُوحِک َ فِدآءٌ، وَ أَهْلُهُ لاَِهْلِک َ وِقآءٌ، ...


          

               




  • یک دختر شیعه

چه زود پانزده روز تمام شد... نصف‌ش تمام شد...ماهی که کل سال برای رسیدن‌ش لحظه شماری می‌کنیم حالا نصفه‌ش به پایان رسیده است...

داشتم با خودم فکر می‌کردم...خوش‌به حال ان هایی که در این پانزده روز خوب توانستند با امام غریب‌شان مساوات کنند و خوب برای ارباب عزاداری کنند...

اصلا الان که فکرش را می‌کنم، می‌بینم خوش به حال تمام کارهایی که ته‌ش به نوکری ارباب ختم می‌شود..

از دست مال جمع کن ها گرفته...تا چایی بریزهای هرشب...تا جارو کن‌ها...تا گریه کن ها...

خوش به حال اهل خانه‌ای که روی فرش‌شان عزاداری‌های ارباب نشسته‌اند...خوش به حال مالی که برای ارباب خرج می‌شود....غذاهایی که به عشق ارباب پخته می‌شوند...

خوش به حال مادر هایی که بچه هایشان را برای نوکری ارباب بزرگ می‌کنند...پدر هایی که مال حلال به بچه ها می‌دهند...تا بچه هایشان عشاق الحسین بار بیاییند...

خوش به حال پرچم نصب کن‌ها...ذاکر ها...مشکی پوش‌ها...محاسن بلند شده ها...خوش به حال نوکرهایی که وقتی شب بر سر بالین می‌گذارند از شدت خستگی خوابشان نمی‌برد...خوش به حال آب خوردن های با چاشنی سلام بر ارباب...خوش به حال قلب هایی که در حال مچاله شدن است...

خوش به حال...هرکسی که توانست خودش را وصل کند...هرکسی که مثل بی‌بی زنیب..حب الحسین ... در سلول سلول بدن‌ش رسوخ کرده است...

بابی انت و امی ونفسی و مالی و جیرانی و شابی و ....یا اباعبدالله...

  • یک دختر شیعه

همه عالم فدای یک تار مویت حسین جان! برگرد! این سر و پیشانی بستن می‌خواهد،‌ این کلاه و عمامه عوض کردن و ... این چشم خون گرفته بوسیدن.

تا دشمن به خود مشغول است بیا تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بیا که خون گونه‌ات را به اشک چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.

تا دشمن،‌ کشته‌های شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند، مجالی است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه چشمهایت ببیند و گرمای دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.

زینب! این هم حسین. دستش را بگیر و از اسب پیاده‌اش کن. چه لذتی دارد گرفتن دست حسین، فشردن دست حسین و بوسیدن دست حسین.

چه عالمی دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.

حسین جان! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که مژگان من پای نازنین تو را بیازارد.

جان هزار زینب فدای قطره قطره ی خونت حسین!

صدای هلهله دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!

و زیبایی رخسار حسین، تو را مبهوت خود نکند زینب!

دست به کار شو و با پارچه سپیدت، پیشانی شکافته ی عزیزت را ببند!

آب؟ برای شستن زخم؟!

آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویری لبهایش می‌چکاندی.

چه باک؟ اشک را خدا آفریده است برای همین جا. باران بی‌صدای اشکهای تو این زخم را می‌تواند شستشو دهد، اگرچه شوری آن بر جگر چاک چاک او رسوب می‌کند.

قرصت مغتنمی است زینب! باز این تویی و حسین است و تنهایی..

"آفتاب در حجاب" _ "سید مهدی شجاعی"

 برچسب: امیری حسین و نعم الامیر

  • یک دختر شیعه

بعضی‌ها هم هستند که فکر می‌کنند محرم ده شب اول است و تمام...

اما به‌نظرم اصل محرم از عاشورا تازه شروع می‌شود...تا قبل‌ش که اتفاقی نیفتاده است، همه دلهره ی اتفاق های عاشورا را دارند...اما..تازه از شب دهم به بعد است...که همه چیز شروع می‌شود و بانویی که موهای‌ش سفید می‌شود...تازه منزل‌ها...خرابه‌ها...مجلس‌ها...بازماندگان مصبیت......

یازینب...

برچسب: امیری حسین  نعم الامیر...

  • یک دختر شیعه


قاعدتا باید یکشب یازدهمی‌ای هم باشد...

شب یازدهم که می‌شود...سخنران هامطلب‌های‌شان به اتمام می‌رسد...ذاکر ها دیگر نفس ندارند بخوانند....گریه‌کن ها اشک هایشان خشک شده است...نوکر ها رمق ندارند مثل شب‌های دیگر نوکری کنند...سینه زن های‌ سینه سوخته دیگر نمی‌توانند سینه بزنند...

دلیل‌ش هم فقط و فقط همین است ارباب جان ...که غم‌ت همه را از پا در می‌اورد...اگر تا شب دهم از شما گفته می‌شد،امید داشتند هنوز حسینی هست که سالار زینب باشد..‌.ذاکر ها اگر می‌خواندند، باورشان نشده بود روز مهم از راه می‌رسد...گریه کن های‌ت از شدت گریه بر شما از حال می‌روند... شده اند مرده ی متحرک..نوکر های‌ت بدن درد گرفته اند...یکی باید هولشان بدهد تا بدن های‌شان بکشد...سینه زن هایی که برای‌ت می‌خواندند ...مکن ای صبح طلوع...مکن ای صبح طلوع...بعد از طلوع صبح سینه درد گرفته‌اند...

و اما...من ...من...این گوشه ی کوچک از این دنیا دل‌م  برای زنیب‌ت دارد آتش می‌گیرد...هی از صبح می‌خواهم فکر نکن‌م که چه اتفاقی افتاده است...چه بر سر زینب‌ت امده...چه بر عشق زینب آمده...ولی نمی‌توانم...

اصلا ارباب جان...گلو درد های این روزهایم...فقط و فقط به خاطر بغض بر  مصیبت های‌ زینب‌ت است...که به هر دری می‌زنم ...تا تمام شود .... و ...نمی‌شود...


برچسب: امیری حسین و نعم الامیری ....


  • یک دختر شیعه
از شب اول تا دهم... سوختیم.... برای همین یک شب...و امشب...
امشب...که باید همه چیز را می‌نوشتیم...
دیگر توانی نمانده که بنویسیم...دیگر جانی نمانده...
فقط این‌که علامه امینی می‌فرمایند...عاشورا برای سلامتی اقا صدقه کنار بگذارید...
یاثارالله...


  • یک دختر شیعه

می‌گویند...روضه ی حضرت عباس(ع) که می‌خوانید...آهسته بخوانید...با احتیاط بخوانید...روضه را خیلی بازش‌نکنید...

می‌گویند... صاحب عزا خودشان فرموده‌اند...من جایی که اسم عمو و عمه ام برده شود..به آن جا نظر دارم...

برای همین می‌گویند...روضه را خیلی شرح‌ش ندهید...

روضه ی عباس کمر را خم کرده است...الان انکسر ظهری...

مراقب قلب‌ش باشید...خودشان در ناحیه ی مقدسه فرموده‌اند...سلام من قلبه بمصابک مقروح...

بمیرم برایت صاحب الزمان.. قلب شما این روز ها جریحه دار است...شاید اگر ما برایتان مثل عباس باادب، باوفا می‌شدیم، مثل عباس'علیه السلام'اشد حبا مان شما می‌شدین ..این جمعه شما تشریف می‌اورید..و انتقام این طالب بدم المقتول بکربلاهای ندبه های ما را می‌گرفتید...و کمی قلب‌تان تسکین میافت...و قلب مادرتان...

کاش عباس‌ت می‌شدیم...

کاش این ایام روزی هزار مرتبه برایت می‌مردیم و زنده می‌شدیم... 

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین... 

برچسب: امیری حسین و نعم الامیر



  • یک دختر شیعه


《 یا ابن شبیب إن کنت باکیًا لشیءٍ فابکِ للحسین بن علی بن أبی طالب علیهما السلام ، فانه ذبح کما یذبح الکبش ، وقتل معه من أهل بیته ثمانیة عشر رجلاً ، ما لََهَم فی الأرض شبیهون ، ولقد بکت السماوات السبع والأرضون لقتله ، ولقد نزل إلى الأرض من الملائکة أربعة آلاف لنصره ، فوجدوه قد قتل ، فهم عند قبره شُعْثٌ غُبْرٌ إلى أن یقوم القائم ، فیکونون من أنصاره ، وشعارهم “یا لثارات الحسین” ....》


رفته بودم حرم‌مطهر، دلم خیلی گرفته‌بود...رفت‌م تا بلک‌م یک‌م دلم آرام شود...

اما تا رسیدم...فضای حزن آلود حرم...دل‌م را بی قرار تر کرد...

می‌خواستم از اقا برای این ایام کمک بخواهم...البته برای خودم که نه...برای همه...

ولی بعدش پشیمان شدم...همیشه ی همیشه برای مشکلات زندگی از امام رضا جان‌م صبر می‌خواهیم...ولی برای این ایام باید بی‌صبری، بی‌تابی، بی‌حالی، بی‌رمقی بخواهیم...

تا شاید بتوانیم به اندازه نمی از دریا با صاحب عزای این روزها مساوات کنیم....تا عمق فاجه را بفهمیم...تا به خودمان بیاییم...تا فرق کنیم...تا غربت آقا برایمان ملموس تر شود...تا خیلی دلمان را خوش نکنیم به همین چند صباح  دنیا...تا آقا نرود توی حاشیه های زندگی‌مان...تا خودمان را برای‌ش وقف کنیم...تا خیلی درگیر حواشی‌نشویم...تا  برای اومدن‌شون یک کاری انجام بدهیم...

تا یک‌م از حال این روزهای‌شان بهمان برسد...تا بتوانیم باهاشان همدردی کنیم...تا وسط درس بغض کنیم...وسط غذا...وسط حرف...وسط لبخند های روی لب های‌مان..وسط نوکری ارباب...

...

امشب باید از ع‌ل‌ی ا‌ک‌ب‌ر می‌نوشتم،‌ولی ننوشتم...باید می‌گفتم، ولی نگفتم...آن هم ع‌ل‌ی‌ا‌ک‌ب‌ر ... دلیل‌ش ملا عباس چاوشی ست که خود ارباب بهش فرمودند ملا عباس شب های جمعه روضه ی علی‌اکبر نخوان...مادر ما شب ‌های جمعه کربلاست...کلا ارض‌کربلا...


برچسب: امیری حسین و نعم الامیر



  • یک دختر شیعه

کی فکرش را می‌کرد این  کوچولوهای دوست داشتنی مایه ی دق می‌شوند..کی فکرش را می‌کرد گریه ی‌شان ادم را تا این حد بی‌رمق کند....

می‌گویند بعضی شب ها احتیاج به ذکر مصیبت و روضه‌خوانی نیست...

بعضی شب‌ها لازم نیست واقعه را ریز به ریز بیان کرد..

همین که یک کلمه بگویی خودش روضه‌ست..خودش مقتل است...خودش لهوف است...مکشوف‌است...پرده خوانی‌ست...

همین یک کلمه ... ع‌ل‌ی ا‌ص‌غ‌ر

برچسب: امیری حسین و نعم الامیر

 

  • یک دختر شیعه