دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

داشتم امروز بعد نماز صبح پپرامون امام عصر (عج) مطالعه می کردم...

یک بخشش عجیب فکرم را مشغول کرده است...

یک نامه ای دارند آقا به شیخ مفید... که می فرمایند: شیخ مفید...ما از اوضاع شماآگاهی کامل داریم وهیچ کدام از حالاتتان بر ما پنهان نیست!

شیخ مفید! ولغزشهای شما را اطلاع داریم،....

به راستی ما از مراعات حال شما دست بر نمی داریم و یاد شما را فراموش نمی کنیم...

داشتم تفکر می کردم...چه قدر یک پدر می تواند انقدر وسیع باشد...که این همه لغزش های فرزندانش را ببیند باز محبت کند....و باز نادید بگیرد...

که فرزندان ش اصلا نگاه پدر را حس نمی کنند...

داشتم تفکر می کردم ان هایی که محبت شدید به آقا دارند اصلا زندگی شان فرق می کند....اصلا محبت های شدید سلمان ها را سلمان می کند...مالک ها را مالک...عباس ها را عباس...

محبت های شدید است که رفتار فرق می کند... برنامه ریزی وقت می کند...کتاب خواندن...تفریح و سینما...خدمت به خلق...حتی تر  درس خواندن...

من می گویم این آدم ها فرق می کنند... انقدر در فراق آقا سوخته اند...که یکی که این ها را می بیند دل تنگ آقای غریبش می شود....

00:00


  • یک دختر شیعه

هر چند  دفعه یک بار که می روم صحن گوهرشاد ، تا می روم زیر چادرم و توی حس و حال یک هویی یک پسر بچه ی نه،ده ساله جلویم سبز می شود ، جالب تریش این جاست که بهم می گوید خاله، و اصرار که خاله تو رو خدا ی دونه از این دعاها ازم بخر، حداقل اگه نمی خری ی کمکی کن بهم.

چند شب پیش که با برادرم و همسرشون رفته بودم، ازشان جدا شدم و رفتم برای خودم، باز دوباره جلویم سبز شد، داشت همین طور برایم حرف می زد، بعد گفت خاله ی چیزی بگم

گفتم _اره بگو عزیزم...

رو چادرتون ملخه.

من و مائده در یک چیز با هم یک تفاوت اساسی داشته ایم و آن هم این که مائده تا یک سوسک و جانوری و گربه ای می بیند و یا یک تصادفی اتفاق می فتد از ته دل جیغ می کشد ولی من بیشتر شوکه می شوم و ضربان قلبم می رود بالا.

ولی خوب نمی دانم اگر هر جایی غیر از حرم بود چه واکنشی از خودم نشان می دادم، ولی هر چه که بود،نمی دانم چه شد، که اصلا نترسیدم، بیشتر که فکر می کنم می بینم خاصیت حرم این طوری است که آرام ت می کند...انگار در آغوش امام رضایی..

یاد این فراز جامعه ی کبیره افتادم...

بِکُمْ یُنَفِّسُ الْهَمَّ وَ یَکْشِفُ الضُّرَّ ...

  • یک دختر شیعه

خوب راستش را بخواهم بگویم، من خیلی نمی توانم با فضای مجازی ارتباط بر قرار کنم، به جز وبلاگ نویسی... 

فضای آرام وبلاگ نویسی را به دنیای شلوغ و پلوغ اینستاگرام ترجیح می دهم...

اما خوب امروز این((دلنوشته های یک دختر شیعه)) دو سال ش شده است...دوست دارم نقد ها و نظر ها و پیشنهاد هایتان را راجع به ش بدانم...

با گوش دل حرف هایتان را می پذیرم و می خوانم،

کامنت های این پست شاید تایید نشوند!ولی با احترام تمام ش خوانده می شود!: )

شاید هم تایید شد: )

  • یک دختر شیعه

به خودم که آمدم ... دیدم یک بار سنگینی بر روی شانه هایم سنگین ی می کند.... میتوانستم همان جا بگذرامش و دیگر برش ندارم... و بروم پی زندگی م... ولی خوب ... یک عمر به دنبالش بودم که به این بار برسم و برش دارم تا برسانمش به مقصود...و حال که به آن رسیده بودم دلم نمی خواست بگذرامش و بروم...ولی فکرش را نمی کردم اینقدر سنگین باشد...انقدری که هر لحظه ممکن است شانه هایم خسته شوند و بگذارمش...فقط و فقط با دعا دعا و بسم الله و بسم الله می برممش...

ولی حالا که برش داشتم، دیگر دوست ندارم بگذرامش زمین...

این بار خیلی سنگین است...خیلی ... 

می شود برای سالم رسیدن بار ((م))به مقصدش دعا کنید...

این بار زیادی سنگینی می کند...

  • یک دختر شیعه

چرا بعضی غروب ها ان قدر سخت می شود...بعضی لحظه ها...بعضی شب ها...

به همه ی اهل ببت عشق می ورزم ولی نمی دانم چرا... نسبت به مولا علی(ع) تعصب دارم...اصلا ...علی...علی...

فکر می کنم مصیبت امشب بزرگی ش درست عین بزرگی شب عاشوراست.... 

همش با خودم فکر می کنم، ما که انقدر حالمان بد است...داریم دغ می کنیم... قلب هایمان سنگین است...ما که فقط یک چیزی خواندیم...یک چیزی شنیدیم...

پس آقا که همه را دیدند ....

همه ی لحظه های شهادت...

همه ی ظلم هایی که به یک عده فقط و فقط  به خاطر حب مولا علی(ع)روا داشتند...

 قلب مبارکشان این روز ها چطور است...

آجرک الله یا صاحب الزمان...

....

  • یک دختر شیعه
#پارسال بود...اره یادم است پارسال بود...شب قدر بود...هر که را می دیدی، به خودش می پیچید...نمی دانم از چه ولی می پیچید...این را از صدای گریه هایشان می شد فهمید....
چرا ....
چرا...می دانم... شهادت مولا بود...حتی خودم هم به دور خودم می پیچیدم... نه که بپچیم...ولی داشتم خفه می شدم... احساس می کردم هر لحظه ممکن است غالب تهی کنم...
چرا...می دانم...بند بند جوشن کبیر بود که هر چه جلو تر می رفت احساس پیچیده شدن بیشتر می شد...از  یا رحمن یا رحیم گرفته و رفته و رفته تا یا ((دلیل المتحیرین)) تا یا نور النور...یا منور النور... یا حبیب الباکین...
صدا ها بود که می پیچید سبحانک یا لا...
بند بندی که بند بند وجودت،از شدت عظمت حضرت رب می خواست از هم گسسته شود...
دلت می خواست از اعماق وجودت فریاد بزنی... و بگویی (( خدایا بغلم کن ...فقط بغلم کن...))
چرا می دانم...قران ها بود که بر روی سر ها می آمد ... بک یا الله یا الله..
ب محمد...ب علی....علی...روضه خوان آن موقع روضه تازه نفس(ش)گرم شده بود از مولا علی خواند ...همان موقع بود ... ب فاطمه... مادر...مادر غریبه ام...هر چه می رفت جلو تر دلم می خواست همان جا چادرم را بیشتر دور خودم بپیچانم...ب حسن بن علی ... ب حسن بن علی....با کریمان کار ها دشوار نیست...
ب حسین بن علی...روضه خوان روضه را اوج داد...مردم دیگر نمی توانستند آرام گریه کنند... نه که نخواهند ...نمی توانستند...
ب .. ب... ب....ب... ب علی بن موسی...امام رضا امام رضا...اقای روز های سخت م...روز های دل تنگی م...دل گرفتگی م...شب های انقلاب...عصر های گوهر شاد... جلوی ضریح...توسل های جامع...امامی که هرچه که دارم...از خودشان ست...
ب... ب...ب...ب الحجه...بالحجه...بالحجه...این جا بود فکر کنم که دیگر نفهمیدم که به خودش می پیچید،ولی وقتی به خودم آمدم، دیدم دارم از همه بیشتر از همه به خودم می پیچیم...آقای غریب...آقای بی کسی م...آقایی که این روز ها دیگر فراموش شده است...آقایی که این روز ها کسی را ندارد...آقایی که که فقط محدود به  نیمه ی شعبان ها ست... آقایی که ازدواج ها بو ی ((ش))را نمی دهد... اخلاق هابوی((ش))را نمی دهد... نماز خواندن ها...سفره های رنگی...عروسی ها ... دوستی ها...دانشگاه ها...رزق ها...بچه داری ها...هیج جا بوی ((ش)) را نمی دهد...آقایی که به جای اصل رفته است به  حاشیه های زندگی...
چرا تر این که فهمیدم...مردم با کوله باری از امید آمده بودند...
....
فکر کنم ...نه... نه مطمئنم...همان شب ها بود... کربلا... سرداب مقدس...نیمه ی شعبان مسجد مقدس جمکران...نوشته شد...همان شب ها بود که بیست سالگی م...سن حساسی که برای آمدنش واهمه داشتم...به خیلی چیز هایی که یک عمر در پی ش بودم ...رسیدم....
... 
خدایا امسال مان را به بهترین شکل  رقم بزن... به شکلی که هر اتفاقی که می خواهد بیفتد از ما به آقای غریبمان غمی نرسد...از این خاندان... جدا نشویم...همین...
ای کسی که ناگفته های ما را بهتر می دانی...

 پ ن:بزرگواری  این لینک خیلی خیلی زیبا روگذاشته بودند برای شب های قدر.شما هم خواستید استفاده کنید...




  • یک دختر شیعه

نمی دانم چرا ها ولی آن قدر ماه مبارک را دوست دارم، که حد و نصاب ندارد...

آن قدری که هر یک روزش که تمام می شود... دلم تنگ دیروزش می شود... 

اصلا همین تشنگی ها و گشنگی های ش  هم شیرین است..همین سحر های دل نشین ش...

فکر نمی کردم ان قدر زود نصفش تمام شود...

خدایا ما را دریاب...


  • یک دختر شیعه

با کریمان کار ها دشوار نیست...

خاصیت امام حسن(ع)این است که همین کریم بودنشان آدم را پر توقع می کند...انگاری کانه...وقتی از حضرتشان یک چیزی می خواهی شک نداری بهت می دهند... حالا هرچه...هرچه که می خواهد باشد...ولی ته ته دلت امیدوار است...ته ته دلت دائم تکرار می کند با کریمان کار ها دشوار نیست...

...

هرچند وقتی مامان از مدینه برگشته بودند... هر موقع از مدینه ازشون می پرسیدم... هیج حرف دلشان نمی خواست بزنند...

آخر ی روز شیعه برات حرم میسازه...ان شالله   ....

داریم از این عید بهتر؟...


: )

  • یک دختر شیعه

امروز حتما اگر جزء سیزده را تلاوت کرده باشید... یک آیه اش عجیب دلگیر است...

همان آیه ای که می فرماید...هل علمتم ما فعلتم بیوسف...آیا فهمیدید با یوسف چه کردید....

سر این آیه خیلی دلم گرفت...آن روز مخاطب این آیه برادران یوسف بودند و امروز ما...

...

اگر به ما می رسید از اعمال چه بر سر آقا می آید شاید کمرمان خم می شد...

ما نفهمیدیم...هر جه می کشیم از همین ندانستن هاست...و گرنه ... فرق می کردیم...

خیلی دلگیر است...خیلی...

ماه رمضان هم به همین زودی رسید به نیمه هایش... و ما تکانی نخوردیم...همانی که بودیم و هستیم...و گرنه باید دعاهای مان مستجاب می شد...

امسال غربت آقا خیلی برایم ملموس تر شده است انگار، مخصوصا از نیمه ی شعبان ...وقتی رفته بودم مسجد مقدس جمکران... مدح اقا می خواندند همه دست می زدند... شعر برای مدافعان حرم می خواندند همه دست می زدند...کل می کشیدند...

بمیرم  برایت آقا ...  مگر غیر از این است که وقتی بچه ای  چیزی از پدر و مادرش  می خواهد  وقتی بهش ندهند، وقتی خوب گریه کند، خودش را لوس کند، دل پدر و مادر نرم می شود...

پس چرا ...

این روز ها ..این روز های بدون آقا نفس کشیدن هم سخت شده است...تفریح هم بهت نمی چسبد... فیلم هم بهت نمی چسبد.... سینما...مسافرت..و هرجا...انگار که ته دلت دارند رخت می شورند...

گفته بودم می  میرم برای کمیل های گوهر شاد...

خورشید پشت ابر نشانی به ما بده

ای ماه مژده رمضانی به ما بده

 از سفره ای که وقت سحر پهن می کنی

مانده غذا و خورده ی نانی به ما بده....

 

  • یک دختر شیعه

وقتی بچه بودم هر موقع ساعت دو ظهر همه کنار هم می نشستیم و نهار می خوردیم و در حینش هر روزهم  اخبار به خاطر بابا می دیدیم، هر موقع صحنه های جنگی را می دیدم دلم هوری می ریخیت که نکند به ما هم حمله کنند، یا حتی یک فیلم جنگی...یادم است بچه که بودم گاهی اوقات شب ها با کابوس جنگ می خوابیدم، آن قدر که یکهو از خواب می پریدم و می رفتم مامان را صدا می زدم که مامان من از جنگ می ترسم...مامان هم شروع می کرد به دلداری دادنم...ولی همان لحظه آرام می شدم..اما این کابوس جنگ لعنتی رهایم نمی کرد که نمی کرد....نمی دانم چه شد ولی بزرگ تر که شدم، و به سن الان که رسیدم دیگر مثل بچگی هایم نه کابوس جنگ دارم نه از جنگ می ترسم... یکم نگرانی دارم ولی نه به این معنا که بترسم...

نمی دانم چرا الان مثل بچگی هایم، ترس و واهمه ی  قبل را ندارم...شاید آن قدر کتاب های جنگی خوانده ام و پا به پای بعضی هایش اشک ها ریخته ام که ترس هایم ریخته است از پایی که جاماند گرفته تا دا و من زنده ام و حکایت زمستان و غیره و ذلک...شاید هم...

هر چه که هست می دانم...امیدوارم سایه ی جنگ بر کشور عزیزم نیفتد ولی اگر افتاد که خدا نکند ان شالله وقت آن است که ما فرزندان آقا ... با تمام قوا خودمان را نشان دهیم...همه با هم... درست عین فرزندان امام...که چه خون دل ها خوردند...و چه خون هایی که دادند...

به نظر من که عشق آدم ها را شجاع می کند...

 پ ن: الان می فهمم دلیل آیه ی عسی ان تکرهو شیئا ...را برای نتیجه ای که از انتخابات به دست آمد یعنی چه...

ادامه ندهم بهتر است...

  • یک دختر شیعه