دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

چند روز پیش به اتفاق  استاد بزرگوارمون رفته بودیم کتابخانه تخصصی امیر المومنین علی (ع)...

اولین بار بود می رفتیم...کتاب خانه ای که تمام کتاب هایش اختصاص به مولا علی(ع)داشت...

 صاحبش داشت برایمان از تاسیس این کتاب خانه توضیح می داد...از این که با چه امکاناتی...تاسیس ش  کرده است و....

برایم خیلی جالب بود....

امروز داشتم تفکر می کردم...حب اهل بیت آدم را اصلا از این رو به آن رو می کند....اصلا آدم را بی قرار می کند... اصلا دیگر به آدم اجازه ی هر کاری را نمی دهد...اصلا یک شرمی دائم در وجود آدم باقی می گذارد...

داشتم تفکر می کردم...که این پیرمرد خسته ی عاشق... حب مولا علی(ع)چه بر سرش آورده است که دنیایی از کتاب ها را از سر تا سر دنیا و از آیین های مختلف جمع کرده است...از منابع اهل سنت هم حتی جمع آوری کرده است...

بعد جالب تری ش این جاست تمام شان را هم مرور کرده است که ببیند مضمونش چیست...

بعد آن موقع ما حاضر نیستیم، روزی حتی ده دقیقه با نهج البلاغه سیر کنیم...

یا علی...یا مَن عِشقَه شِفا...

  • یک دختر شیعه
برای مباحثه همیشه با بچه ها می رفتیم حرم، دیروز تصمیم گرفتیم که امروز برای مباحثه ی منطق برویم خونه ی فاطمه سادات.چرا ؟برای خاطر این که حرم هم سر و صداست، هم نمی توانیم راحت باشیم، همم این که توضیح دادن هایمان برای هم، حواس زوار های اقا را پرت نکند، همم این که از طرفی چون ایام ماه مبارک است، اگر یکی از بچه ها خسته شد، یکم دراز بکشد و راحت باشد...
فاطمه سادات به این دلیل که تازه سر خونه زندگیش رفته است... پیشنهاد داد که بریم خونه شون و گفت شوهرم تا شب نمیاد...
دیروز وقتی به مامان گفتم، مامان در کمال ناباوری، مامان من که تا کربلا و مسافرت های زیادی اجازه می دهد بروم...گفتند: نه!
گفتم مامان تو رو خداااااا برای چی آخه؟!
گفتن: ببین مادر تو خودتو بزار جای من!دختر داشته باشی و دوست دخترت رو نشناسی اجازه میدی بره خونه شون؟اصلا دخترت بهترین هم باشه!با این جامعه ی خراب و این اتفاق ها اجازه میدی...
حقیقتا قانع شدم...خوب که فکر کردم دیدم من هم خودم اگر دختر داشته باشم...تا کاملا خانواده ی دوستش را نشناسم اجازه نمی دهم...برای همین هیچی نگفتم و حق را دادم به مامان... 
به نظر من آدم تا خودش را در جایگاه طرف مقابلش نگذارد، نمی تواند حرفش را بفهمد...نمی تواند بفهمد چه  می گوید...
برای همین وقتی خودمان را می گذاریم جای چشم های به انتظار نشسته ی بچه های پایین تر....هرگز نمی توانیم برایشان خودمان را بگیریم...نمی توانیم...نبخشیم...نمی توانیم...بگذاریم سفره های شب شان خالی باشد...


  • یک دختر شیعه

نسل من هیچ وقت طعم با امام بودن را نچشیده است...

هیج وقت از حضور امام چیزی را درک نکرده است...

فقط شنیده است... شاید هم دیده است...

ولی خوب می فهمد معنای عشق و وابستگی بیش از حد یعنی چه؟

خوب می فهمد که چهارده خرداد چه قدر روز سختی است برای نسل قبلی...برای سربازان امام...برای پدر و مادر ها..

خوب می فهمد که ارمیا حق داشت روز وفات امام جان بدهد یعنی چه...خوب می تواند عمق فاجعه ای  که در چنین روزی بر سربازان امام...بر عاشقان ش گذشت را بفهمد ...

برای این که نسل من یک آقایی دارد، که اگر یک تار مویش کم شود...قلبمان می گیرد...اصلا انگاری بخواهد دنیا روی سرمان خراب شود...

اگر کسی از اقا بد بگوید تا دو روز خواب را از چشم های ما می گیرد...

جه برسد به...

خاک بر دهانم....

الهم احفظ قائدنا الخامنه ای...

اماما!

راهت ادامه دارد...

  • یک دختر شیعه

بخش هایی از کتاب اخبات:

اگر به کسی تنه بزنیم، می گوییم ببخشید، وقتی تخم مرغی از دست ما می افتد و می شکند ناراحت می شویم، اگر کفشی از ما گم می شود، مدام دنبالش می گردیم، ولی خودمان گمشده ایم، هستی ما گم شده است، نعمت های حق را گم کرده ایم و هیچ باکی نداریم و این گم کردن  را جزء بدهکاری و باخت های خود به حساب نمی آوریم.

آنجا که می خواهیم استغفار می کنیم، می گردیم تا ببینیم آیا فحشی داده ایم و یا زنا و غیبتی کرده ایم یا نه و چون اینها را در خود نمی بینیم، به خود می گوییم، پس خیلی آدم خوبی هستیم و برای اینکه دل خدا را هم نشکنیم، یک ((استغفرالله ربی و اتوب الیه))می گوییم و کار را تمام شده می دانیم، در حالی که استغفار باید در برابر آنچه دل ما را خوشحال کرده و یا به رنج کشیده است، باشد...

...


اگر ما بفهمیم که با هر کلمه ای که می گوییم، در دل ها انفجاری ایجاد می کنیم، اگر بفهمیم که با هر گامی که بر می داریم، انفجاری ایجاد می کنیم، این طور دست و پایمان را رها نمی کنیم و یله نمی شویم که در دنیای قانونمندی ها، آن هم قانونمندی های مرتبط و مترابط، نمی توانیم این طور رها و ول باشیم....

...


یکی می گوید باید اطعام کرد. یکی می گوید باید محبت کرد. یکی می گوید نماز شب بخوان و یکی هم می گوید همه عبادات را انجام بده و همه معصیت ها را رها کن، در حالی که انسان اگر همه عبادت ها را انجام دهد و همه معصیت ها را هم ترک کند، تازه می شود متقی. و اگر آنهارا خوب هم انجام دهد و کم نگذارد، تازه می شود محسن. اخبات، گامی است جز این چیز هایی که تاکنون شنیده اید.

پس برای سلوک چه کنم؟واجبات را بیاورم؟محرمات را ترک کنم؟ با این نوع سلوک در انسان غرور ایجاد می شود؛ همان غروری که شیطان را با شش هزار سال عبادت رجیم کرد؛ چرا که یک کبر داشت.....


...

این طور نباشد که انسان اغترار به رحمت حق پیدا کند؛ چون بالاتر از حد احسان، حد اخبات است و اخبات، آن انکسار باطنی، آن خشیت باطنی و آن دل شکستگی است، که تو را به وصال رحمت حق می رساند....

  • یک دختر شیعه
خوب یادم است تاچند سال پیش که آقا محسن(حضرت برادر) در مجموعه فرهنگی شان فعالیت می کرد و با نوجوان ها سر و کله می زد، خیلی از مامان ها ی نوجوانان می امدند پیش مامانم که از مامانم تشکر کنند به خاطر زحمات حضرت برادر که خیلی رو مخ های بچه هایشان کار کرده است، اصلا مسیرشان را تغییر داده است...که شما چه جوری آقا محسن را تربیت کرده اید...و از این صحبت ها...
یادم است ، حضرت برادر شب ها گاهی اوقات تا نصفه شب بیدار می ماند و فقط و فقط کتاب می خواند...وقتی هم صدایش می زدیم آن قدر غرق بود،که اصلا متوجه نمی شد...بعضی سال ها هم می رفت نمایشگاه کتاب تهران و با یک چمدان پر از کتاب بر می گشت... آن قدر که عاشق طرز تفکرش شده بودم،هم من ...و هم مائده سادات...آن قدر ها که مائده می گفت من دوست دارم همسرم طرز تفکرش عین محسن باشه.! 
بماند که سال کنکورم بیچاره اش کردم ، از بس برایم تست های ریاضی را توضیح میداد و من نمیفهمیدم و دست آخری می زد روی پیشانی اش که کلا تست ریاضی نزن ! 
و هر سال مدرسه اش که یکی از بهترین مدرسه های مشهد برای رشته ی ریاضی بود ازش درخواست می کردند که بیاید برای بچه ها فیزیک درس بدهد!
اما این بار توسط شخص شخصیشان با کتاب های استاد صفایی حائری آشنا شدم... کتاب هایی که من را دیوانه کرد، قبل تر ها از استاد فقط نامه های بلوغشان را خوانده بودم، و چهار کتاب دیگرشان را نخوانده بودم...... کتاب هایی که خط به خطش پر از حرف است و ... و اصلا انگار دید من را عوض کرد... می گفت مریم اصلا همشون به کنار ((اخبات))یک چیز دیگست، وقتی خوندمش گفت چطور بود ؟
گفتم دقیقا حس آدم هایی را داشتم که توی فضا به سر می برند... حس ذره...حس معلق بودن... انگاری که پشتم خالی شده باشد...
گفت دقیقا ...قشنگ آدمو نا امید می کنه ...
حالا همه ی این ها به کنار... من دارم عمه می شوم...که اگر دختر باشد که ان شالله دختر باشد حنانه سادات خانم قراره بشند و اگر پسر اقا سید محمد حسن...حالا چرا محمد حسن به این خاطر که همسر برادرم نسل سیدیشان بر می گردد به امام حسن مجتبی(ع)و ارادت خاصی نسبت به حضرت دارند...
گل عمه ان شالله صحیح و سالم باشه قرار است مثل عمه ی جانانش دی ماهی  باشند....
کتاب های استاد به پیشنهاد حضرت برادر...


  • یک دختر شیعه

سخت ترین بخش غدا درست کردن جدای از معطلی هایش و جا افتادن هایش وغیره و ذلک، به نظرم همین پیاز خرد کردن و رنده کردنش است!

بدبختیش این جاست تمااااااام غذا ها از سنتی هایش گرفته از قیمه و قرمه سبزی و مرغ و ماکارونی و.... تا حاضری هایش و فست فودی هایش، تا شامی و کوکو مرغ حتی همین فلافل که خیلی راحت هست ، و... تمامشان پیاز می خواهند...

چه اشک هایی که پای این پیاز ها ریخته شد!😐


  • یک دختر شیعه

القلب حرم الله...

یعنی چه؟...

بعنی این که دل حرم الهی ست... نه غیر الهی... یعنی این که اگر قلب حرم حضرت رب شد... غیر ها زیر سوال می روند ...

یا ام این که همه ی غیر ها  می شود برای حضرت رب ....

یعنی خستگی ناپذیری...یعنی غرق شدن...یعنی وقف شدن...

یعنی کم خوابیدن،از پا افتادن ولی خسته نشدن...و دوباره از نو بلند شدن...

من شک ندارم....وقتی که قلب حرم الهی شد.... وقتی که دل آدمیزاد متصل به خودش شد ...  دگرگونی رخ می دهد...

بعد می بینی طرف یک بار باهاش صحبت کرده است... بعد بهش می گویند ببخشین شما چه قدر به دلم نشستین... نمی دونم چرا ها ولی وقتی کنارتونم ارومم....وقتی ازش دور می شود دلش می گیرد...

نمی داند .... برای این که این آدم، دلش وصل است... آن قدر وصل ....که روحش به حضرت رب وصل شده است... بعد بوی خدا می دهد... آن قدر که عین حضرت رب آرامش می دهد....

دیگران تشنه ی محبتش می شوند....

 ....

بعد بقیه که می بینندش می گویند خوش به سعادتش .... خوش به حالش ...

نمی دانند که همین خوش به سعادت هایی که نثارش می کنند ...در پی ش چه بی خوابی های نصفه شبانه ای بوده...چه خدمت های به خلق بوده...چه مکارمی بوده... چه بدی های که با خوبی پاسخ داده شده...چه تمرین ها...چه چله ها بوده... طرف پیر شده ...چه از خودگذشتگی هایی بوده...چه کار هایی که می توانسته انجام بدهد و نداده است....چه صبر هایی..

 ...


....



  • یک دختر شیعه

شده است که دارید زندگی تان را می کنید،وبعد یک هویی،خیلی یکهویی، خیلی خیلی یکهویی، حضرت رب از خزانه ی غیبش، از جایی که فکرش را نمی کنید برایتان یکی را می فرستد که از زندگی یکنواخت تان نجات تان بدهد...که بهتان یک تلنگر بزند که من را دریاب... که غیر از دنیای رنگی پنگی تان یک دنیای قشنگ تری هم هست...

این آدم ها  را اگر قدرشان را ندانید، زود از دست شان می دهید، از من به شما نصیحت اگر حضرت رب همچین آدم هایی سر راهتان قرار داد...آدم هایی ک با وجودشان وجدانتان یکم درد گرفت، دو دستی بهشان بچسبید...

از ما گفتن...


چه قدر درد ناک ، به قول پدرم یک دهم ماه مبارک گذشت...

چه حس و حال خوشی دارد...این ماه...

  • یک دختر شیعه

داشتم اینستایم را چک می کردم، بعد دیدم یکی از فالویینگ هایم این پست را گذاشته بود، به دلم خیلی خیلی نشست... 

برای هم دعا کنیم!... خوب؟: )




  • یک دختر شیعه

دیورز تولد مامان بود... میگم مامان تولد چند سالگیتون میشه دقیقا؟قاطی کردم؟..

چهل و هفت یا چهل و شش؟ می گن چهل و هفت ... بعد به شوخی می گن می خواستی به روم بیاری دارم پیر می شم... 

البته که در جوابشون می گم نفرمایید  مهم اینه که دل آدمه جوون باشه ...

ولی راستش دلم می گیرد...نه از این که سن مامان دارد بالا می رود....نه، نه...

بیشتر از این دلم می گیرد یاد حرف مرحوم کافی میفتم که می فرمودند... صاحب الزمان...بچه هامون جوون شدند...جوون هامون پیر شدند...پیرامون مردند...و شما نیومدی...

یا یاد روضه  ی حاج محمود افتادم...سلام آقا جوونیمون دیگه داره تموم میشه...

با خودم فکر می کنم چهل سالگی از بیست سالگی حساس تر است...و اگر جهل سالم بشود و شما نیایید همین که نفس بکشم معجزه است اسمش...اصلا همین که همین روز ها را، همین  روز های بدون شما را داریم تحمل می کنیم اسمش معجزه است...

و حالا آخرین شب از ماه شعبان...

فکر می کنم ته عاقبت بخیری همین پیر شدن برای شما باشد...

و.

...


ما را ببخشش آقا که نه انصارت شدیم..نه اعوانت...نه الذابین عنه ت... نه المسارعین الیه ت.. نه محامین عنه ت... نه السابقین الی ارادته ت... نه مستشهدین بین یدیه مبارکتان...

...




  • یک دختر شیعه