دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

خستگی ای که این هفنه در تنم باقی گذاشته، نمی دانم چرا بیرون نمی رود..خستگی ناشی از انتخابات....
بیرون که نمی رود هیچ، هی تشدید می شود حتی...
سه هفته پیشش بود کلاس روش تحقیق...پشت سیستم ها نشسته بودیم هممون...استاد کنارم بود و داشت برایم توضیح می داد که این کار و این کار را باید بکنم...باقی بچه ها هم مشغول صحبت بودند...بعد اومد دست هاشو دور گردنم حلقه زد... بی مقدمه... گفت ... مریم سادات چه قدر دوست دارم...
ماندم چه بگویم... گفتم قربونت بشم منم همین طور...استاد دقیقا فیس صورتش شکل علامت تعجب شده بود که کلاس درس است یا این که کلاس حرف های عاشقانه...
ثمینه تنها کسی بود که بین ما بچه های فقه و فلسفه  جناحش فرق داشت...طرفدار سفت و سخت خاتمی ... و موسوی... ... هیج وقت هیج وقت با کسی که جناحش با من فرق دارد سر مسائل سیاسی بحث نکرده ام و دوست ندارم بحث کنم ... 
کلا دوست ندارم با کسی بحث کنم...وقتی می بینم فایده ندارد سکوت می کنم...لبخند می زنم... و با زبان بی زبونی بهش می فهمانم... که این بحث فایده ای ندارد... هر موقع بحث کرده ام بعدش پیشمام شده ام...
اما خوب بچه های دیگر...در گیر و دار انتخابات دائما مطالب سیاسی توی گروه می فرستادند...ثمینه هم زود عصبی می شد که حق ندارید توهین کنید... در عوضش تا می توانست با بچه ها جر و بحث می کرد... بچه ها هم کم نمی آوردند...ثمینه هم، هم...
بعد یاد حرف های مامانش افتادم، که همان روز مصاحبه می گفتن :  دخترم زود تحت تاثیر قرار می گیره...
اما متاسفانه ثمینه جزء قشر خاکستری نبود...که بچه ها بتواتتد متقاعدش کنند...جناحش کاملا مشخص بود...البته نا گفته نماند بچه ها هم لحن شان خوب نبود...
برای همین بین شان دعوا افتاد...
اما امروز ثمینه اومده بود برود...انصراف بدهد...آن هم با ان رتبه ی عالیش... بهش گفتم ثمینه چرا اخه دختر خوب... انتخابات که تموم شد... نتیجه هم همین طور که دوست داشتی پیشرفت...حیف نیست دوستی ها به خاطر بازی های سیاسی بهم بخوره...؟...
بچه های این جارو دوست نداری؟...

دلش کنده شده بود... دیگر تحمل بچه ها را نداشت... بهانه آورد... که راستش مریم سادات رشتم خیلی سخته!فقه واقعا پر عربیه، دیگه نمی کشم...برای همین می خوام برم...

می دانستم که دارد توجیه می کند...می دانستم که رویش نمی شود به من  بگوید نه دوست شان ندارم...
البته حق هم داشت... همیشه به بچه ها می گفتم... خودتونو بزارید جای ثمینه که توی جمعی قرار گرفتین ...که شما تکین و بقیه نظرشون با شما مخالفه...چه حسی بهتون دست می ده؟

نمی دانم...  ولی هر چه که هست...
...
 عجب دنیای کثیفی ست...دنیایی که سیاست بین آدم ها و قلب هایشان فاصله می ندازد...
آن قدر که گاهی دلت می خواهد برای چند روز هم که شده بروی به یک نقطه ی پرتی از این دنیا و برای خودت باشی... و خالی از هر گونه اخبار سیاسی و جناح بندی سیاسی...
و فقط بتوانی برای چند ثانیه هم که شده تنفس هایت خالی از هرگونه اضطراب و جنگ و دعوا...باشد......

  • یک دختر شیعه

 

سری عکس های پروفایل تلگرام

برچسب:picturs

  • یک دختر شیعه

گاهی اوقات رزق های معنوی همین چیز هاست...همین چیز های به ظاهر کوجک اما در واقع بزرگ..

که مثلا با دوستت داری با هم راجع به کتاب صحبت می کنی ..بعد دوستت این کتاب را بهت پیشنهاد بدهد...این کتاب تجربه ی متفاوتی بود، آن هم با نزدیک شدن ایام ماه مبارک...کتاب شهر خدا نوشته ی حاج آقا پناهیان

امروز داشم به این فکر می کردم، که برای ماه مبارک چه باید کرد و چه نباید کرد؟...داشتم فکر می کردم... که متقین وقتی ماه مبارک تمام می شود، تمام هم و غمشان این می شود که ماه مبارک دیگر زود بیاید... که برایشان ماه مبارک عین باد می گذرد...ولی ما عوام... از دو ماه قبلش ماتم داریم که ای وای ماه رمضان نزدیک است... بعد ثانیه به ثانیه لحظه شماری می کنیم تمام شود...

متقین برای ماه مبارک شان ...برای ثانیه به ثانیه اش برنامه دارند...بعد آن وقت ما عوام... یا خوابیم(هرچند خواب روزه دار هم عبادت است)یا سرمان را گرم می کنیم که زود بگذرد که زود تر افطار کنیم...

متقین وقتی ماه مبارک می شود... با تمام وجود حضور حضرت رب را حس می کنند، خودشان را در آغوش خدای متعال می بینند...دعای ابوحمزه یشان فرق می کند....دعای افتتاحشان فرق می کند...رفتارشان فرق می کند...

یادم می آید که ماه رمضان پارسال چندین نفری که دیگر امسال بین ما نیستند... و قطع به یقین چه قدر دلشان می خواست بین ما بودند و از ثانیه به ثانیه ی ماه مبارک استفاده کنند برای نزدیکی به حضرت رب...متقین این طوری ند که طوری با ماه مبارک برخورد می کنند که انگار آخرین ماه مبارک عمرشان است...

چه قدر حیف که هیچی از ماه مبارک نفهمیدیم...و چه قدر حیف که فقط همین نخوردنش را فهمیدیم...

کاش به خاطر این ماه ... یکمی از رنگ و وارنگی سفره های رنگی مان کم کنیم و برویم در دل مردم، پایین تر ها، مثلا ببینیم اصلا رنگی دارد سفره هایشان..یا ام این که حالا که داریم طعم گشنگی را می چشیم، بیشتر دلمان به رحم بیاید... برای پایین تر ها...

و کاش تر این که برای ماه مبارک مان برنامه داشته باشیم...



یک بخش کوچک از کتاب حاج آقا پناهیان:


روزه،به خاطر رفع موانع وصال، عامل لذتی عمیق و حلاوتی عاطفی در روزه دار عاشق می شود، که احساس نزدیک تر شدن به معشوق و بوی پیراهن یوسف را برایش به ارمغان می آورد.اگر گسی توانسته باشد به مقام عشق به رب ودود برسد، لابد چنین لحظات سرمست کننده ای را در رمضان به سهولت احساس می کند...


  • یک دختر شیعه

امروز صبح زود در مسیر دانشگاه  منتظر اتوبوس نشسته بودم،...

دقیقا کنار ایستگاه اتوبوس ، ایستگاه تاکسی های خطی است...

... امروز  یک دویست و شش دقیقا اومد و یک راست جای ایستگاه تاکسی ها نگه داشت...بنده ی خدا تاکسی هر چه قدر برایش بوق می زد که اقا برو آن طرف تر نمی رفت که نمی رفت...جالب تریش این جا بود که جلو جا داشت...دست آخری دویست و ششی که پیرمردی به نسبت 50ساله بود و پیاده شد و و در ماشینو تاکسی را باز کرد و شروع کرد به زدنش... و دعوا شد...که چه...؟که چرا می گویی از این جا بروم و حرف های رکیک....و دست آخری جدایشان کردند...

راستی راستی مرد بودن خیلی سخت است... همین که برای یک لقمه نان حلال در روز با هزار تا آدم سر و کله بزنی... مکافاتی ست برای خودش...

حالا مثلا مهم است برای روی کم کنی کمر مرد ها خم شود زیر بار قرض ها... موبایل مدل بالاتر به آدم شخصیت می دهد؟...پرده ی خانه ارزش آدم را بالا می برد...؟...اصلا مهم است...؟...ماشین مدل بالا محبوبیت می آورد؟...

که برای رو کم کردن فامیل ها ... تا خر خره زیر بار قرض بروند مرد های بیچاره...

مرد ها گناهی نکرده اند که مرد شده اند... که انتظار معجزه ی پول خلق کردن ازشان داریم...

شاید بهتر باشد بگذاریم مرد ها با خیال راحت تر بخوابند شب ها...




  • یک دختر شیعه

انگار نه انگار همین شب جمعه ی پیش نیمه ی شعبان بود و همه در تکاپوی جشن برای تولد آقا بودند... انگار نه انگار همین هفته ی پیش بود...

و اما حالا... چه راحت فراموشت کردیم... و چه راحت شب می خوابیم... و چه زود فراموش شدی ای آقا....

به کسی نگفته بودم...ولی امسال اولین سالی بود که برای بار اول نیمه ی شبعان مسجد مقدس جمکران آقا طلبیدند...

بعدش با خودم به این نتیجه رسیدم... مصلحتش همین بوده که اگر شب نیمه ی شعبان امسال هر جایی غیر از مسجد مقدس جمکران بودم...تحملش را نداشتم... 

با مامان و بابا که می رفتیم با مائده هم می رفتیم برای همین یک ساعت بیشتر نمی توانستیم بیشتر بمانیم به خاطر حسین... بچه اذیت می شد...ولی امسال دانشگاه طوری برنامه ریخته بود که شب نیمه ی شعبان مسجد مقدس جمکران باشیم.... و توانستم یک دل سیر با آقایم درد و دل کنم...اما امشب...دیگر جمکرانی ندارم... که برای کسی درد و دل کنم...که بوی آقا را بدهد...حتی توفیق این که امروز حرم مطهر هم بروم را نداشتم... که حداقل از امام رضا جانم آرامش بگیرم...

و مانده ام با یک دلی که دارد می سوزد....

امان از آخر الزمان... و سختی هایش... امان از دل تنگی...


  • یک دختر شیعه

سردار عزیزم، هرکسی که نداند ما که بهتر از همه می دانیم، که این روز ها چه تهمت های ناروایی پشت سرت زده شد...چه تهمت هایی که حکایت از سرقت کردنت بود... هرکس که نداند ما که بهتر می دانیم... الم یعلم بان الله یری...

سردار عزیزم... هرکس که نداند ما که بهتر می دانیم... شما هم مثل ما چه انزجاری نسبت به بنفش ها دارید... از حرف هایتان می شد فهمید... 

از کارهای نکرده اش...از وعده های عمل نکرده اش...از  دروغ هایش...

سردار عزیزم...دم شما گرم... حال ما را آن روز با نشان دادن وعده ی صد روزه ای که عمل نشد خوب کردید...که چطوری  رسوایش کردید ... 

سردار عزیزم... از همان اولش هم شما برای  کسب قدرت نیامده بودید برای اثبات حق آمده بودید...برای دفاع از رهبری..دفاع از حضرت آقا...برای اثبات جمهوری اسلامی...نه جمهوری آزادی...

سردار عزیزم ..با این که می خواستیم به آقای رئیسی رای بدهیم ولی دلیل بر این نبود که شما را دوست نداشتیم ... بلکه آرزوی ما بر ریاست جمهوری نشتن یکی از شما دو نفر بود و شاید یک مقداری بیشتر آقای رئیسی...


سردار عزیزم... دیروز مردانگی را از شما یاد گرفتیم... دم شما گرم...


  • یک دختر شیعه

من اگر یک روز مادر بشوم، هفته ای یک بار دست دختر یا پسرم (ترجیحا دختر) را می گیرم و می برمش کتاب فروشی های مختلف شهر، و یک ساعت بهش وقت می دهم به تعداد کتاب های معین شده کتاب انتخاب کند...


یا هم این که شب ها قبل از خواب اول برایش کتاب می خوانم... بعد چراغ خواب ش را خاموش می کنم ...


یا هم این که اگر گفت مامان حوصله ام سر رفته، هر سه چهار بار،  بهش پیشنهاد می دادم با هم یک کتاب داستان را بخوانیم و هر کداممان بشویم جزئی از نقش های کتاب، ... که لذت کتاب خواندن در جانش نفوذ کند...یا هم مثلا با پدرش برای ش اجرا کنیم... 


که هفته ای یک بار هر کداممان برای بقیه با صدای بلند بلند کتاب بخواند...


من اگر مادر شوم... آن قدر جلوی فرزندم کتاب می خوانم... تا حس کنجکاوی فرزندم را بیدار کنم که مگر درون این کتاب ها چه نهفته است...


اگر روزی مادر شوم... هیچ وقت خواندن کتاب را برای فرزندم شرطی نمی کنم که اگر خواندی بهت یک هدیه می دهم ، که اگر یک روزی خواند و دیگر هدیه ای نبود بگذارتش کنار...بلکه یک جوری بهش می فهمانم که کتاب خواندن مثل تمام روزمرگی های دیگر است...


اگر یک روزی مادر بشوم ...شاید هم هفته ای یک بار  دستش را بگیرم و ببرم پارک ، و توی پارک با هم کتاب بخوانیم...تا هر موقع اسم کتاب می آید حس خوبی بهش دست بدهد...تا حس کند که کتاب خواندن هم مثل تمام تفریح های دیگر لازم است...


که اگر برای تولدش مثلا دو نفر کتاب آوردند دپرس نشود که کتاب به چه دردی می خورد و جزء بدترین کادو هایش حساب کند...


اگر یک روزی مادر بشوم ، وقتی نزدیک عید می شود ، در کنار لباس های نو ، برای ش کتاب های نو می خرم...همان طور که موقع اعیاد لباس های نو می پوشد...موقع بیکاری کتاب های نو اش را بخواند...


که وقتی یکم بزرگ تر شد ازش می خواهم بهم بگوید از خواندن این کتاب به چه رسیدی و  به چه چیز هایی دست یافتی...که سر کتاب با هم صحبت کنیم...


که طبق فرموده ی آقا   فرزندم با تفکر فلسفی بزرگ شود...


..کتاب خوان شود...که حتی دین را تقلیدی یاد نگیرد...بلکه تحقیقی یاد بگیرد...که خودش به چیز هایی که بهش اعتقاد دارد دست پیدا کند...


که وقتی نماز خواند و همه بهش گفتند آفرین ... دو روز دیگر در اجتماع اگر به نماز نخواندن گفتند آفرین نماز نخواند . ...


که حتی برایش سوال پیش بیاید که مامان چرا باید این کار را کرد... که خودش باید توی کتاب ها دنبال ش بگردد....


که بلد باشد چه طوری زندگی کند...


که به دنیا از یک دید وسیع تر نگاه کند... که  کمال گرا باشد .... که بداند با هرکسی باید چه طوری  و چگونه رفتار کند...که فردا روزی اگر صاحب مسئولیت های بزرگ تری مثل مادر شدن یا پدر شدن قرار گرفت بداند باید چه طوری رفتار کند...


که وقتی وارد اجتماع شد آداب معاشرت را بلد باشد... که ذهنش خوب باز شود... که تمام هم و غم ش نشود بنتن و سیندرلا و مرد عنکبوتی و را پانزل 


...بلکه به انیمشین هایش به عنوان یک زنگ تفریح نگاه کند...


که یاد بگیرد چه طوری باید زندگی کند...

که بلد باشد آداب معاشرت را...زندگی جمعی را... مدیریت کردن سخت ترین بحران ها و امتحان های زندگیش...

که یاد بگیرد تمام هم وغمش خودش نباشد... دنیای شکلاتی خودش نباشد...دنیای دوست هایش هم برایش مهم باشد...هی فخر نفروشد...


که یاد بگیرد بعضی چیز ها را فقط از کتاب ها می شود یافت...


پ ن : لازمه بگم چه قدر امسال دلم نمایشگاه کتاب می خواست...



  • یک دختر شیعه

چه قدر  خوبه آخه صدای امید روشن بین( : 

دوست داشتین گوش کنید..

در انتظار قطار برگشت ( :



  • یک دختر شیعه
این طوری است که نیمه ی شعبان ها به جای این که دلم باز شود، ته دلم را یک غم بزرگ می گیرد... بغض خفه ام می کند...
دلم می خواهد فریاد بزنم...ولی مشکل این جاست فریاد هم بلد نیستم...
اصلا هیچی بلد نیستم... اصلا بلد نیستم با چه زبانی باید از خدا بخواهمش...
نمی دانم چه طوری باید تحمل کنم این دوری ها را...این سختی ها را...
این بغض های در گلو مانده...نمی دانم چه جوری حالم خوب می شود وقتی ندارمش...
.
همسر خوب خواستن...کار خوب خواستن..قبول شدن در فلان رشته ی دانشگاهی،خونه ی بزرگ خریدن...ماشین خریدن...مشکل بچه...و همه و همه را می توان همیشه خواست...امشب فقط باید آقا را خواست...امشب باید قلب درد بگیرد از این فراق هایی که تمامی ندارد.....این طوری است که شما وقتی از خواسته هایتان می گذرید و خواستن تان می شود فقط آقا... فرق می کند... اصلا خودشون می دانند که به خاطر روی ماه آقا ... حاجت های تان را بوسیدین گذاشتین کنار...حاجت های نخواسته را می دانند..به خاطر همین نگفته های ما را هم می دهند...حاجت های نگفته هایمان را می دهند...
کاش که این نبودن ها عادت نشود... کاش که فقط جشن ها جایگزین آقا ی غریب مان نشود... کاش که بعد از نیمه شبعان هم، هر روز یادش را زنده کنیم...کاش ...
کاش که همین  فردا تمام شود تمام فراق ها...
یابن الحسن...
ییا و دل بی قرار ما را آرام کن...
با یقین آقا را از خدا بخواهیم...
  • یک دختر شیعه
...
الحمدالله ...امروز خیلی شیک نرفتم دانشگاه ...در عوضش با بچه ها داریم می رویم مسافرت دانشجویی...
از پارسال تا امسال چهارمین یا پنجمین سفری هست که بدون مامان دارم می روم مسافرت...
پ ن: در انتظار نرجس و فاطمه سادات...
: )))

  • یک دختر شیعه