دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..


 

روزمون مبارک: ) ان شاءالله که قدر ثانیه به ثانیه های جوونیمونو بدونیم...
  • یک دختر شیعه

روی تخت‌ نشست. دور و برش را نگاه کرد. کتاب هایش، میز تحریر، چراغ مطالعه ی فانتزی، ساعت و «قاب عکس». تا به حال متوجه این قاب عکس نشده بود.

قاب عکس همیشه  ارمیا را نگاه میکرده و او هیچ وقت قاب  عکس را ندیده بود. به عکس خیره شد‌. انگار چیزی شورمزه در دهانش ریخته بودند.بغضش ترکید...

.

نمی دانست وجودش تا این اندازه به وجود

امام


وابسته بوده است...

...

این جای ارمیا را که می خوانم نا خود آگاه دلم می گیرد ...

یاد وابستگی بیش از حدم به وجود آقا می فتم...

...


  • یک دختر شیعه
با مامان رفته بود چادر بدوزم، چادر ساده البته، چادر عربی یا لبنانی همیشه آماده اش را می گیرم، ولی چادر ساده را همیشه می دوزم...
لازم نیست که دوباره بگویم ان قدری که چادر ساده را دوست دارم که حد ونصاب ندارد..
وقتی خیاط چادر را روی سرم گزاشته بود و برش می زد...هیچ کس مثل خودم نفهمید چه قدر حس خوبی بهم می داد...به قول عزیز بزگواری وقتی چادر سرت می کنی یعنی سایت روی سرم مادر...هیچ کس نفهمید همین یک تکه پارچه ی مشکی شده است درست عین یک تکه از اعضای بدنم... که با نبودنش احساس نقص می کنم...که حتی نمی توانم تصورش هم بکنم هدیه ی حضرت مادر از روی سرم برداشته شود... و بدون آن نفس بکشم...
که همین یک تکه پارچه ی مشکی چه بار سنگینی روی شانه هایت می اندازد... که چه محدودیت های شیرین و لذت بخشی بهت می دهد...که وقتی عرق می کنی زیرش آن قدر غرقش شده ای که احساس گرما هم نمی کنی...
گاهی اوقات که خیلی خسته ام و از راه می رسم نای این که لباس هایم را مرتب بگذارم روی جالباسی را ندارم... برای همین می گذارمشان روی صندلی و وقتی یکم استراحت کردم مرتبشان می کنم ...ولی همین یک تکه ی پارچه مشکی را نمی توانم...نمی دانم چرا، ان قدر برایم قداست دارد... که هر دفعه از راه می رسم با تمام خستگی اول باید مرتب اویزان ش کنم، تا خیالم راحت شود... 
هیج کس نفهمید همین یک تکه ی پارچه مشکی چه قدر در امان نگهت می دارد، از نگاه های  وحشتناک...
هیج کس نفهمید همین یک تکه پارچه چه ها با ما چادری ها می کند...
چه حیف که قدرش را نمی دانیم... حیف نیست  حالا که ظاهرمان را به هدیه حضرت مادر شبیه می کنیم...باطنمان را به حضرت مادر شبیه نمی کنیم ...؟...
سایه ات بر سرم حضرت مادر(س)...

  • یک دختر شیعه
امروز خیلی روز خاصی بود ...هر طور که فکرش را می کنم...می بینم از خاص هم خاص تر بود...نه این که اتفاق خاصی افتاده باشد...نه ...ولی امروز ذهنم درگیر این بود که چه طوری بعضی ها ان قدر با ادب می شوند.. که امام زمانه ی شان را در هر امری بر خودشان ترجیه می دهند...که اصلا دیگر خودشان را نابود می کنند...همه ی هستی شان می شود آقایشان...
مکتب عباس می خواست بگوید ...این جا بی ادب ها را نمی خرند...این جا باید خودت را بشکنی.....باید خودت را، پدر ومادرت را...بچه ات را ...همسرت را و همه و همه را وقف کنی وقف آقایت...
باید خودت را فدا کنی....باید دیگر خسته شوی از نبودن هایشان....دلت بگیرد... برایت عادی نشود نبودن های آقایت...
باید زنده زنده جان بسپاری و باز زنده شوی و باز جان بسپاری و باز زنده شوی و باز...
باید تسلیم اوامر آقایت شوی....
حالا می فهمم چرا آقا نمی آیند ... شاید اگر بعد هزارو اندی سال فقط سیصدو سیزده تن عباس برایش می شدیم...شاید می آمدند...شاید که نه ، حتما...

  • یک دختر شیعه

بال هایمان سوخته است..

داریم غرق می شویم...

حتی از چشم حضرت رب هم افتاده ایم...

حتی تر ، از تمام دنیا نا امید شده ایم...

شده ایم درست عین فطرس...

بال های مان را ترمیم کن...

و بخرمان... وببرمان...

ارباب.. دریاب...



امیری حسین و نعم الامیر....

  • یک دختر شیعه

امروز با بچه ها رفته بودیم حرم مطهر برای مباحثه ی عربی...مباحثه ی عربی حالا چی است دیگر؟...مباحثه ی عربی یعنی چهار ساعت مثل امروز یا کمتر یا بیشتر برای هم عربی را توضیح می دهیم و  خط به خط عربی می خوانیم...

بعدش که می خواستیم از هم جدا شویم وخداخافظی کنیم و  بریم زیارت، گفتم بچه ها امروز آخرین روز ماه رجب، زیارت رجبیه رو اگه دوست داشتین بخونین...

بچه ها تعجب کردن که چه قدر زود گذشته و از این صحبت ها...

جدای از این ها که چه قدر زیارت دوست داشتنی ست همین زیارت رجبیه...

یک جور هایی دلم گرفت، برای این که این الرجبیون که می گویند، باز هم نرسیدیم...

اما این ماه،... خوب راستش، تولد قمری م الحمدالله ماه شعبان هست...

دقیقا آخرین روزش...و این حس خوبی بهم می دهد...همین که ماه تولد ارباب...و آقا یم ...است، در این ماه...

داشتم با خودم فکر می کردم این ماه تنها ماهی هست که هیچ شهادتی ندارد... 

غم شهادت ندارد...

بعدش ب این نتیجه رسیدم که ای کاش از ناحیه ی ما هم به حضرتش غمی نرسد... حداقل ش از ما...

حداقلش این است که آقا از ما انتظار دارند...

حداقلش کاش دیگر توی این ماه  برای گناه های ما اشک نریزند...

...

نیمه ی شعبان....

کاش آخرین جشن ی باشد که بدون خودشان شادی می کنیم...البته در اصل ش باید خون بگریم..اصل اصل ش... می خواهد بگوید این جشن ها برای ما آقا نمی شود...اصل اصلش این است که در پشت خنده ی به ظاهر ما،دلمان گرفته است که باز هم تجدید شد  نیمه ی شعبان و یار نیامد...

که ان شالله امسال این غربت خاتمه یابد...و ...

....



  • یک دختر شیعه

می گه می دونی چرا تازگیا انقدر کم بخشش می کنیم...

می گه می دونی چرا خسیس شدیم...

چرا دوس داریم هی خودمان را بگیریم...

هی کلاس بزاریم...

هی در بند فلان چیز باشیم...

میگه می دونی چرا...

میگه برای این که ماهیچ وقت خودمون و جای کسی که نداشته نزاشتیم...وگرنه دیگه حالمون بهم می خورد از این که هی بگوییم این را داریم...وگرنه دیگر رویمان نمی شد حتی همین لباس، گران قیمت ش را هم بپوشیم...

و گرنه می فهمیدیم که وقتی برای خودمان پنج میلیون خرج می کنیم...بعضی خانواده ها با همان پنج میلیون زندگی می کنند...

می گه تو دل مردم نرفتیم...تا بفهمیم...

می گه بی خیال شدیم...

می گه ...

دیگه الان خودمان مهم شدیم...

دیگه بچه ی من...

خونه ی من...

ماشین من...

موبایل من...

خواب راحت من..

...

می گه حاضر نیستیم یک شب، که بچه یمان گفت مامان شام چی داریم، بگیم هیچی امشب نداریم مامان و بچه بهونه بگیره که شام می خواهد...تحمل نداریم که گریه ی بچه یمان را ببینیم.. و بعد با تمام وجود حس کنیم، خانواده هایی که بچه هایشان شب ها با شکم خالی می خوابند به مادر و پدرشان چه می گذرد...

می گه زشته دیگه...

می گه زشته دیگه لباس های کهنه یمان را می گذاریم کنار برای شان...

می گه .... 

از مما تحبون هایت بده...

می گه... حب دنیا راس کل خطیئه...

می گه دل بکن...

می گه خرج کن...

می گه، گاهی وقت ها خودت را بیاور پایین و برو با بچه های پایین شهر رفیق شو...

می گه ...

می گه خودتو بشکن...

غرورتو لهش کن...

می گه ...




  • یک دختر شیعه

سرشو از پشت دیوار اورده بیرون

چشمام برق می زنه می بینمش، یه لبخند عمیق می زنم بهش، دستمو باز می کنم میگم : بیا اینجا ببینم ، بدو خاله.

منو نمیشناخت و منم نمی شناختمش، باورم نمی شد، بدو بدو کرد خودشو پرت کرد تو بغلم، وقتی بغلش کردم فشارش دادم و بوسش کردم، بعد گذاشتمش رو پام، بهش می گم: خاله اسمتت چیه؟: )))

دو سالشم شاید نشده باشه، هیچی بلد نیست ولی اسمشو بلده میگه : علی.


همین طور که رو صندلی نشستم رو پام نشسته، انگار که ده قرنه می شناستم،موهاشو مرتب می کنم : )باهاش حرف می زنم،می خنده...

یادم باشه اگه ی روزی مامان شدم ان شاءالله، بچمو این طوری اجتماعی بار بیارم، که اگه یکی مثل من ، دلش ضعف می ره برا بچه ها، خودشو پرت کنه تو بغلش...

: )


  • یک دختر شیعه

گاهی وقت ها هم باید بروی سینما  و از این فیلم های خوب خوب ببینی...

مثل یتیم خانه ...  مثل فیلم های عمو ابراهیم...یا هم مثل همین ماجرای نیمروز ... تا شاید بفهمی چه سختی های کشیده شده برای ایران قشنگت...  و چه خون هایی ریخته شده...و شاید مثلا قدر امروزت را بیشتر بدانی...

...

+پیشنهاد می شود

همین!


  • یک دختر شیعه
خطبه ی معروفی دارد امیر کلام، خطبه ی صد و نود وسه که یک به یک اوصاف متقین را با ظرافت تمام  مولا علی(ع) وصف می فرمایند...
یکی از اوصاف متقین که  حضرت خیلی زیبا بیان می فرمایند، این بود که فرمودند(( و حزما فی لین))...نرمخوی هشیار...
چرا ما این طوری شده ایم...
چرا ان قدر بد اخلاقی...چرا فکر کردیم اگر گاهی اوقات سکوت کنیم فکر کرده اند کم آوردیم...
متقین این طوری هستند که آرامش دارند...می بینی طرف سی سالش شده ولی سی سالگیش تماما نور است... نه این که ثانیه به ثانیه اش عبادت کرده باشد...نه، ولی بلد بوده است چه طوری زندگی کند...
این طوری که هر کاری می کند هی به خدا نزدیکش می کند... .تمام کار هایش را برای حضرت رب انجام می دهد...بعد می بینی لباس می پوشد به خدا نزدیک می شود...تفریحش... غدا خوردنش...کلاس رفتنش...سفر می رود به خدا نزدیک تر می شود...ازدواج می کند ....پدر می شود...  مادر می شود...
.....هر کاری انجام می دهد...به خدا ثانیه به ثانیه نزدیک تر می شود..
بلد است برنامه بریزد...ی ساعتی برای عبادتش  ...ی ساعتی برای ورزش...برای علم...برای تفریح...برای خانواده ...برای تلوزیونش که مثلا بشیند پیش خانواده یک ساعت خندوانه یا فیلم ببیند...برای فضای مجازیش...برای کتاب خواندش  برای صله ی رحم... برای مردم، که مثلا بهش مراجعه می کنند، یک ساعت برایش اشک می ریزند ، از درد هایشان می گویند، و هی با حرف هایش به کسی که بهش مراجعه کرده است ارامش می دهد، کمکش می کند....
متقین این طوریند که زبانشان وقتی با بچه ها صحبت می کنند بچگانه می شود، و بچه ها عاشقش هستند....با پیر هاصحبت می کند همین طور. ...با جوان ها...با پدر ومادرشان...با همرسشان...با هرکسی مثل خودشان صحبت می کنند...با آرامش...با لبخند...شمرده شمرده...اصلا در لحن این ها پرخاش گری نمی بینی...
می بینی سینه اش از غم اهل بیت دارد می سوزد ... می بینی مجلس عزای ارباب از حال رفت...ولی همین یک ساعت روضه...همین یک ساعت گریه و عزاداری برای ارباب حرکتش می دهد...
اشک هایش را نگه می دارد برای صبح های زودش ک همه خوابند...برای حضرت رب...
ولی وقتی با مردم، با دوست هایش...با خانواده اش صحبت می کند، غم هایش را توی دلش نگه می دارد...و انگار نه انگار قلبش دارد از درد می ترکد... از درد فراق...از درد ...لبخند بهت تحویل می دهد...صحبت ش آرامت می کند...

می بینی با هزار ذوق و شوق آومده مجلس ارباب...بعد می بیند دختر جوان می خواهد روضه گوش کند، ولی تا می نشیند بچه ی کوچکش شروع می کند به گریه...به جای این که هی غر و غر بزنه که بچه اش را ساکت کند تا بلکم چیزی بفهمد، و هی بگوید نچ! می رود بچه اش را می گیرد.... دلش می سوزد، با خودش می گوید هر شب من می توانم از روضه استفاده کنم،یک شب هم این خانم استفاده کند...بچه اش را می گیرد تا برای یک شب مادر جوان با خیال راحت روضه گوش کند...هر چند دلش از صبح داشته کنده می شده و نگه داشته بیاید روضه خالی کند ولی دل سوز است...
خبر ندارد همین امشبش اصلا از شب های دیگر که از حال می رفت،برای یک سال بارش را بست و رفت...
اصلا معنی ندارد برایش روابط شوهر خواهری و زن داداش ومادر شوهر، مادر زن...به مادر شوهرش...به مادر زنش عین مادر خودش محبت می کند...
با زن داداشش...با خواهر شوهرش عین خواهر خودش...عشق می ورزد و محبت می کند...و هی گوش شوهر بیجاره اش را کر نمی کند که امروز مادرت این را گفت این کار را کرد...به همسرش ارامش می دهد...اصلا بلد نیست از این کار ها.... اصلا به چشم مادر شوهر نگاه نمی کند، به چشم مادر خودش نگاه می کند...اصلا بلد نیست از این خاله زنکی های بچگانه...
بلد نیست چشم و هم چشمی های الکی پلکی...که هر سال فلان چیز را عوض کند... اصلا بلد نیست رو کم کند....
می بینی لباس های قشنگ می پوشد ولی لباسش تماما برایش نور است...می گوید می پوشم برای این که جلوه ی بدی از مذهبی ها در ذهن نباشد که لباس هایشان تمیز نیست، به خودشان نمی رسند، ...


اتفاقا با دوست هایش می رود بیرون روحیه اش عوض شود برای این که انرژی اش مضاعف شود...برای این که جلوه ی بدی از دین در اذهان نگذارد....بعضی ها بلدن...
می بینی خونه یشان خیلی هم بزرگ نیست، یک خونه ی ساده ولی نمی دانی چرا ولی وقتی می روی خونه یشان دیگر دوست نداری بیرون بیایی ...
می بینی می خواسته فلان چیزش را عوض کند ،می خواسته فلان چیز سه ملیونی بخرد، ولی بعد با خودش می گوید همین یک تومنی هم کار همان را انجام می دهد...می گوید ولش کن با همین راحت ترم... دو میلیونش را می دهد برای سلامتی آقا برای خانواده هایی که نان شب شان را ندارند....
اصلا بلدنیست خودش را بگیرد...با همه یک شکل است...بخیل نیست....خسیس نیست...دست به خیرش زیاد است...
می بینی بهش می گویند وای چه قدر گیره ات قشنگه،وای چه قدر فلان چیزت قشنگ است... دفعه ی بعد همان را کادو پیچ کرده  را داده بدون ذره ای دل بستگی...
نه برای این که خودش را در دل مردم بنشاند، نه... برای قربة الی الله...برای این که دست خودش نیست...برای این که بلد نیست محبت نکند،بلد نیست بداخلاقی کند...برای این که روزیش نگاه حضرت رب است...
می بینی ثانیه به ثانیه نگاه آقا را حس می کند...شب ها موقع خواب سینه اش تنگ می شود... تکه کلامش شده است...آقا...


می بینی هر موقع می بینیش صورتش لبخند دارد...آرامش دارد...تمام کار های با وقار و آرامش است...
وقتی کنارشان هستی دوست نداری از کنارشآن تکان بخوری...
متقین این طوری هستند که از محبت حضرت رب،  حضرت ارباب و...سیراب میشوند...بعد محبت شان را تقسیم می کنند...
هرچه می روند جلو تشته تر می شوند... از درون بی قرار تر...ولی از بیرون آرام تر....
هم دنیا دارند...هم آخرت...همان کسانی هستند که این فراز دعای ندبه ((ونظر الینا نظرة رحیمه))شاملشان شده است...
غیر متقین این طوری هستند، می بینی یک لحظه عصبی است... با خوشی های کاذب، با گناه سر خودش را گرم می کند... یک لحظه خوب است...یک لحظه بداخلاق است...همه اش بهانه می گیرد...یک بار جو می گیرتش ...یک بار داد می زند...با مادر و پدرش دعوا دارد...وقتی پای گناه می آید وسط، ضعیف است...زود جوش می آید... تحمل همرنگ نشدن  را ندارد...به همه حسادت می ورزد..آرامش ندارد...
...
الهم جعل عواقب امورنا خیرا...



  • یک دختر شیعه