روی تخت نشست. دور و برش را نگاه کرد. کتاب هایش، میز تحریر، چراغ مطالعه ی فانتزی، ساعت و «قاب عکس». تا به حال متوجه این قاب عکس نشده بود.
قاب عکس همیشه ارمیا را نگاه میکرده و او هیچ وقت قاب عکس را ندیده بود. به عکس خیره شد. انگار چیزی شورمزه در دهانش ریخته بودند.بغضش ترکید...
.
نمی دانست وجودش تا این اندازه به وجود
امام
وابسته بوده است...
...
این جای ارمیا را که می خوانم نا خود آگاه دلم می گیرد ...
یاد وابستگی بیش از حدم به وجود آقا می فتم...
...
بال هایمان سوخته است..
داریم غرق می شویم...
حتی از چشم حضرت رب هم افتاده ایم...
حتی تر ، از تمام دنیا نا امید شده ایم...
شده ایم درست عین فطرس...
بال های مان را ترمیم کن...
و بخرمان... وببرمان...
ارباب.. دریاب...
امیری حسین و نعم الامیر....
امروز با بچه ها رفته بودیم حرم مطهر برای مباحثه ی عربی...مباحثه ی عربی حالا چی است دیگر؟...مباحثه ی عربی یعنی چهار ساعت مثل امروز یا کمتر یا بیشتر برای هم عربی را توضیح می دهیم و خط به خط عربی می خوانیم...
بعدش که می خواستیم از هم جدا شویم وخداخافظی کنیم و بریم زیارت، گفتم بچه ها امروز آخرین روز ماه رجب، زیارت رجبیه رو اگه دوست داشتین بخونین...
بچه ها تعجب کردن که چه قدر زود گذشته و از این صحبت ها...
جدای از این ها که چه قدر زیارت دوست داشتنی ست همین زیارت رجبیه...
یک جور هایی دلم گرفت، برای این که این الرجبیون که می گویند، باز هم نرسیدیم...
اما این ماه،... خوب راستش، تولد قمری م الحمدالله ماه شعبان هست...
دقیقا آخرین روزش...و این حس خوبی بهم می دهد...همین که ماه تولد ارباب...و آقا یم ...است، در این ماه...
داشتم با خودم فکر می کردم این ماه تنها ماهی هست که هیچ شهادتی ندارد...
غم شهادت ندارد...
بعدش ب این نتیجه رسیدم که ای کاش از ناحیه ی ما هم به حضرتش غمی نرسد... حداقل ش از ما...
حداقلش این است که آقا از ما انتظار دارند...
حداقلش کاش دیگر توی این ماه برای گناه های ما اشک نریزند...
...
نیمه ی شعبان....
کاش آخرین جشن ی باشد که بدون خودشان شادی می کنیم...البته در اصل ش باید خون بگریم..اصل اصل ش... می خواهد بگوید این جشن ها برای ما آقا نمی شود...اصل اصلش این است که در پشت خنده ی به ظاهر ما،دلمان گرفته است که باز هم تجدید شد نیمه ی شعبان و یار نیامد...
که ان شالله امسال این غربت خاتمه یابد...و ...
....
می گه می دونی چرا تازگیا انقدر کم بخشش می کنیم...
می گه می دونی چرا خسیس شدیم...
چرا دوس داریم هی خودمان را بگیریم...
هی کلاس بزاریم...
هی در بند فلان چیز باشیم...
میگه می دونی چرا...
میگه برای این که ماهیچ وقت خودمون و جای کسی که نداشته نزاشتیم...وگرنه دیگه حالمون بهم می خورد از این که هی بگوییم این را داریم...وگرنه دیگر رویمان نمی شد حتی همین لباس، گران قیمت ش را هم بپوشیم...
و گرنه می فهمیدیم که وقتی برای خودمان پنج میلیون خرج می کنیم...بعضی خانواده ها با همان پنج میلیون زندگی می کنند...
می گه تو دل مردم نرفتیم...تا بفهمیم...
می گه بی خیال شدیم...
می گه ...
دیگه الان خودمان مهم شدیم...
دیگه بچه ی من...
خونه ی من...
ماشین من...
موبایل من...
خواب راحت من..
...
می گه حاضر نیستیم یک شب، که بچه یمان گفت مامان شام چی داریم، بگیم هیچی امشب نداریم مامان و بچه بهونه بگیره که شام می خواهد...تحمل نداریم که گریه ی بچه یمان را ببینیم.. و بعد با تمام وجود حس کنیم، خانواده هایی که بچه هایشان شب ها با شکم خالی می خوابند به مادر و پدرشان چه می گذرد...
می گه زشته دیگه...
می گه زشته دیگه لباس های کهنه یمان را می گذاریم کنار برای شان...
می گه ....
از مما تحبون هایت بده...
می گه... حب دنیا راس کل خطیئه...
می گه دل بکن...
می گه خرج کن...
می گه، گاهی وقت ها خودت را بیاور پایین و برو با بچه های پایین شهر رفیق شو...
می گه ...
می گه خودتو بشکن...
غرورتو لهش کن...
می گه ...
سرشو از پشت دیوار اورده بیرون
چشمام برق می زنه می بینمش، یه لبخند عمیق می زنم بهش، دستمو باز می کنم میگم : بیا اینجا ببینم ، بدو خاله.
منو نمیشناخت و منم نمی شناختمش، باورم نمی شد، بدو بدو کرد خودشو پرت کرد تو بغلم، وقتی بغلش کردم فشارش دادم و بوسش کردم، بعد گذاشتمش رو پام، بهش می گم: خاله اسمتت چیه؟: )))
دو سالشم شاید نشده باشه، هیچی بلد نیست ولی اسمشو بلده میگه : علی.
همین طور که رو صندلی نشستم رو پام نشسته، انگار که ده قرنه می شناستم،موهاشو مرتب می کنم : )باهاش حرف می زنم،می خنده...
یادم باشه اگه ی روزی مامان شدم ان شاءالله، بچمو این طوری اجتماعی بار بیارم، که اگه یکی مثل من ، دلش ضعف می ره برا بچه ها، خودشو پرت کنه تو بغلش...
: )