وقتی سن رشد بودم، یعنی مثلا راهنمایی و دبیرستان، وزنم حدودپنجاهو شش و پنجاهوهفت بود، قدمم مثلا حدوده یک و پنجاه و هشت و اینا...
بعد که کم کم سنم بالاتر رفت از میزان وزنمکم میشد در عوض باز قدم زیاد میشد که رسید به یکوشصتوپنج تا اینکه پام باز شد به دانشگاه، زندگی دانشجویی، جزء اون دسته از زندگی هایی هست که دائم باید بدویی، هی برو، هی بیا،هی با اون اوتوبوس با مترو... از اون طرفم نهار درست و حسابی و به طور کلی تغدیه مناسب نمی تونی بخوری، و مجبوری غذا های خوش مزه ی سلفو بخوری...برای همین وزنم به طور قابل توجهی باز کم شد، تا همین ماه رمضون امسال که کلاس داشتم وزنم شده بود چهل و نه، و مامان داشت کم کم نگرانم می شد، که باید درست و حسابی غدا بخوری، تا کمبود وزنت جبران بشه و موقع شروع دانشگاهت از اینی که هستی(چهلونه)کم تر نشی...امروز که رفتم روی وزنه دیدم تلاش هام نتیجه داده، و از چهلونه خودمو تونستم برسونم به پنجاهویک... ^_^
به نظرم وزن جزء اون دسته از مسائلی هست که همیشه ی خدا یک عده باهاش مشکل دارند،...امیدوارم یک روزی برسه که هیجکس هیج کس با وزنش مشکل نداشته باشه و همه از اون چیزی که هستن راضی باشند...
غم نوشت: چرا انقد زود اول مهر شد؟!!