دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

وقتی سن رشد بودم، یعنی مثلا راهنمایی و دبیرستان، وزن‌م حدودپنجاه‌و شش و پنجاه‌وهفت بود، قدم‌م مثلا حدوده یک و پنجاه و هشت و اینا...

بعد که کم کم سن‌م بالاتر رفت  از میزان وزنم‌کم می‌شد در عوض باز قد‌م زیاد می‌شد که رسید به یک‌وشصت‌وپنج تا این‌که پام باز شد به دانشگاه، زندگی دانشجویی، جزء اون دسته از زندگی هایی هست که دائم باید بدویی، هی برو، هی بیا،هی با اون اوتوبوس با  مترو... از اون طرف‌م نهار درست و حسابی و به طور کلی تغدیه مناسب نمی تونی بخوری، و مجبوری غذا های خوش مزه ی سلفو بخوری...برای همین وزنم به طور قابل توجهی باز کم شد، تا همین ماه رمضون امسال که کلاس داشتم وزن‌م شده بود چهل و نه، و مامان داشت کم کم نگران‌م می شد، که باید درست و حسابی غدا بخوری، تا کمبود وزن‌ت جبران بشه و موقع شروع دانشگاهت از اینی که هستی(چهل‌ونه)کم تر نشی...امروز که رفتم روی وزنه دیدم تلاش هام نتیجه داده، و از چهل‌و‌نه خودمو تونستم برسونم به پنجاه‌ویک... ^_^

به نظرم وزن جزء اون دسته از مسائلی هست که همیشه ی خدا یک عده باهاش مشکل دارند،...امیدوارم یک روزی برسه که هیج‌کس هیج کس با وزن‌ش مشکل نداشته باشه و همه از اون چیزی که هستن راضی باشند...

غم نوشت: چرا انقد زود اول مهر شد؟!!





  • یک دختر شیعه
یکی از کم استفاده ترین وسایل موجود در اتاق‌م میز تحریرم است، به این خاطر که رسالت میز تحریر در اتاق‌م بیشتر اوقات با تخت‌م بوده است...
مثلا بعضی کتاب‌هارا می‌شود روی میز خواند، ولی بعضی کتاب‌ها را اصلا و ابدا...مثلا کتاب رمان یا شعر...
بهترین حالت‌ش این است زمستان باشد ....بنشینی روی تخت‌ت و پاهایت را زیر پتو بگذاری...
البته ناگفته نماند گاهی این رسالت بر عهده ی مبل ها هم بوده است.
  • یک دختر شیعه

مثلا، ها ، مثلا اصلا اصلا نمی شود پیرامون مولا علی(ع) هیچ چیز هیچ چیز نوشت...

داشتم با خودم تفکر می‌کردم چه بنویسم از کسی که حتی نفس کشیدنم را هم به عشق‌شان می‌کشم، که حق‌ش ادا شود...

بعد دیدم به قول شاعر 

عجز الواصفون عن صفتک

 ما عرفناک حق معرفتک

اصلا عاجز می شود سخن وقتی پای مولای علی(ع) در میان باشد...

خیلی خوب یادم‌است...وقتی نجف اشرف مشرف شده بودم...به قدری عظمت و هیبت مولا علی(ع) زیاد بود...که حتی خجالت می‌کشیدم با آقا حرف بزنم... مثلا حرم مطهر امام رضا جانم که ادم می‌رود، به قول معروف هرچه می خواهد دل تنگ‌ش می‌گوید...ولی حرم مولا علی(ع)... هم‌ش نگرانی با کوچک ترین حرکت،‌ ادب را رعایت نکرده باشی...چه برسد حاجت بخواهی...

از وقتی حرم مبارک‌شان مشرف شدم، بعد از این که با تمام وجود بزرگی مولا علی(ع) را حس کردم، فهمیدم اصلا نمی شود مولا علی(ع) را شناخت...

فهمیدم علامه امینی ها حق داشته اند تمام زندگی‌شان را برای مولا علی(ع) بگذارند...

الهم الرزقنا رویت جمال علی بن ابیطالب(علیه السلام)...

  • یک دختر شیعه

داشت از چه می گفت ...

از عاقبت بخیری...

که باید از حضرت رب بخواهیم که عاقبت‌مان را بخیر کند...

همان دعای دست که می خوانیم الهم جعل عواقب امورنا خیرا...

مثلا الان خوبی... توی وادی هستی...بعد در شرایطی قرار می گیری... همه را زیر پا می‌گذاری... مثلا یک دانشگاه جدید...ازدواج ...با یکی دوست می‌شوی...فضای مجازی....نمی‌دانم به یک شکلی تحت تاثیر شرایط ناخواسته بیرون می‌آیی از ذات پاک‌ت ...

بعد دو حالت دارد...یا به خودت می‌آیی و دوباره از نو همه چیز را شروع می‌کنی...یا این که متوجه اشتباهت نشوی...یا وقتی بشوی که کار ازکار گذشته باشد...این خیلی درد دارد که حاصل یک عمر عاشقی ت را به باد بفرستی...مثل زبیر...

حالت سومی هم دارد....

این که الان چه هستی مهم نیست .... مهم ته ش است...ته ته ش مهم است....ته ش باید قشنگ تمام شود


داشتم چه می گفتم .... آهان داشتم حالت سوم را می گفتم ....حالت سوم اصلا وادی ای وجود ندارد.... اصلا عشق را نمی فهمیدی... اصلا سوز دل نداشتی....ولی یک نگاه ....یک نگاه می بردت در دل وادی  و در راهش تمامت می‌کند....به تعبیر قشنگ تر‌ش خواب را از چشمان‌ت می‌برد...

مهم ته ش است ... مثل سلمان...آتش پرست بود.... یک نگاه گرفت ش تمام شد....ته ش قشنگ شد...ته‌ش از وادی فراتر رفت .... اصلا وادی چه هست !!...بعد مولای‌ش برای‌ش می‌خواند...سلمان منّا اهل البیت...

و تمام شد...نه نه....و تازه شروع شد...


...

تنها وارث غدیر...

کاش سَلمان‌ت می‌شدیم..



  • یک دختر شیعه

من امروز داشتم با خودم فکر می‌کردم... که میلیون میلیون پول های‌مان را هزینه می‌کنیم برای هزینه های پرت، برای این‌که روی بقیه را کم کنیم، برای این‌که از همه‌چیز مدل بالاترین‌ش را داشته باشیم، برای این که از بقیه کم نیاوریم، برای چشم‌‌وهم‌چشمی...بعدش برای اهل البیت چند هزار تومن که می‌‌خواهیم خرج کنیم، زورمان می‌اید...مخصوصا مخصوصا برای مولا علی(ع) ... برای تبلیغ غدیر...برای مولا علی(ع)...دست‌و‌دلمان می‌لرزد...و باور نکردیم که برای مولا علی(ع) هرچه‌قدر بدهیم، و خرج کنیم ...برکت مال‌هایمان چند برابر می‌شود...برکت مال که هیج برکت زندگی اصلا...فراموش کرده ایم وقتی برای مولاعلی(ع)خرج کنیم...مال مان نور می شود... و به دنبال‌ش زندگی‌هایمان نور می‌شود....

....

یاعلی...فُکِّ الباب...

  • یک دختر شیعه

هر موقع راه را گم می‌کنم، هر موقع سر‌گردان می‌شوم ، هر موقع بین دو راهی می‌مانم، هر موقع به بیراهه می‌خواهم بزنم، هر موقع نمی‌توانم راه درست را از غلط تشخیص بدهم، هر موقع نمی‌تواتم حق را از باطل تشخیص بدهم در این دوران اشد الازمنه، در این دوران غیبت...

تنها و تنها ذکر شما می‌تواند کمک‌م کند و از دو راهی نجات‌م بدهد...و توسل به شما می‌تواند دست‌م را بگیرد و از سرگردانی بیرون بیاوردم ...

《یا هادی》(عَلِیهِ السَلام)

از راه دور سلام‌تان می‌کنم...

یا ابالحسن یا علی‌بن‌محمد ایها الهادی النقی یا‌بن‌رسول‌الله یا حجة‌الله علی خلقه...

  • یک دختر شیعه

مورد داشتیم یک بنده خدایی که از همون اول نوشته های خواهر کوچیکه رو می خوندن...بعد از گذاشتن ی به دل نشسته ازشون...امار فرستادن به دل نشسته هاشون بیشتر شده😌✌...

  • یک دختر شیعه

((در آشپزخانه مشغول آشپزی هستید، خانه پر مهمان شده و تلفن هم دائم زنگ می‌زند، در یخچال را باز کرده‌ای  تا شربتی را که از پیش برای مهمان ها آماده کرده‌ای،برایشان ببرید، در همین گیر و دار محمد صادق،‌فرزند چهارساله شما می پرسد:

_ مامان!

_ جانم!

_ خدا تو یخچال هم هست؟

و شما بدون این که در یابید آیا محمد صادق در این سوال خود جدی است یا نه، یک 《بله》تحولیش میدهی،‌ بدون توجه به این که اساساّ انگیزه او از این سوال چه بوده؟ آیا واقعا می‌خواهد خدا را بشناسد یا قصد دارد از یخچال چیزی بردارد، و می خواهد از حضور و عدم حضور خدا در یخجال مطمئن باشد.

_ تو که گفتی خدا خیلی بزرگه، پس چه‌طور داخل یخچال جا شده؟

_ ...

_ خدا تو کمد لباس و جعبه اسباب بازی من هم هست؟

_ بله عزیزم!

_ آخه چه طوری؟

_ هیچ کس نمی دونه!!

_ چرا؟

_ چون اون خداست؟!

دیر یا زود با سوالاتی از این دست از جانب فرزندان یا شاگردان خود روبرو خواهید شد، سوالاتی که هیچ گونه شائبه مچ گیری و یا قصد آزار در آن ها به چشم نمی خورد.

پاسخِ شما سرنوشت ساز است. شما می توانید《خدایِ قاتل》 را در ذهن نوجوان نقش ببندید و می تواتید خدایی برایش ترسیم کنید که دوست و یار مدد کار  اوست و همیشه با او مهربان است. بی‌تردید دشوار‌ترین و در عین حال شیرین‌ترین ...))


 تیترش جذب‌م کرد... تا به حال این سبک از کتاب را مطالعه نکرده بودم، ولی به عنوان تجربه ی اول تجربه ی شیرینی بود..مخصوصا اگر درباره ی دنیای بچه ها باشد، که همیشه دوست داشتم راجع به دنیای‌شان بیشتر و بیشتر بدانم...نکته ی جالب ش این بود که می گفت هیچ‌وقت هیچ‌وقت تصورات بچه ها را از خدای متعال با اعمال خشن بهم نزنید...خدایی برای‌شان مجسم نکنید که هر موقع‌احساس تنهایی کردند نتوانند بهش‌پناه ببرند... وازش‌بترسند...

یا هیچ موقع خدایی را برای‌شان ترسیم نکنید که دائم به فکر انتقام گیری باشد...که اگر این کار را نکنی پرتت می کند جهنم...

 


  • یک دختر شیعه

گفته است حاجی...بعد از احرام...بعد از وقوف ت در عرفات و مشعر الحرام...بعد از رفتن منی...اگر....قربانی نکنی حاجی نمی شوی...

شاید یک جوری خواسته است... تیر آخر را با این قربانی بزند....مثلا شاید خواسته بگوید...توی زندگی ات هم هرچه اعمال ت درست باشد ... ولی تا قربانی نکنی....فایده ای ندارد..محرم نمی شوی...همه ی زحمتاتت بر باد فنا رفته است....
واین یعنی اول عشق...
و فدیناه بذبح عظیم...
  • یک دختر شیعه

مثلا از بین همه ی اعضای بدن بعضی هایش خاصن...بعضی هایش نفوذین...

مثل...مثل چشم ...چشم های ش...
همه اش قشنگ است...ولی چشم های ش قشنگ ترین است...همه اش خاص است ولی چشم های ش خاص ترین است...همه اش غریب است ولی چشم های ش غریب تىین است...همه اش دل بر است...ولی چشم  های ش دل را می کند...
یک نگاه به چشم های ش انداخت بعد دیگر سرش را بالا نیاورد.. بعد دیگر نتوانست به چشم های ش نگاه کند...چشم های ش فرق می کرد...حتما دل ش می خواست ساعت ها به چشم های ش خیره شود و یک دل سیر با چشم های ش حرف بزند...ولی نمی توانست ...نه که نتواند ...ولی خیلی با ادب بود...
دوست نداشت چشم های محبوب ش شرمنده شود...دوست نداشت این چشم ها را انقدر غریب و مضطر ببیند...عاشق چشم های ش شده بود...
اسمش چه بود راستی...
حر بود گمانم...

کاش یک روز زیر قبه با چشم های شما حر می شدیم...و با شما زمزمه می کردیم...

 ...مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ
مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَک...

  • یک دختر شیعه