دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

سیل اشک امان‌م نمید‌هد...

از این دور بودن... از این دویدن و نرسیدن...از این انتظار ها که خون آدم را توی شیشه می‌کند...

قرآن را بازش می‌کنم

می‌آید:

وَ نَجَّيْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ...

‌می‌فهمم بالاخره یک روز در این دنیا کرب عظیم ما تمام می‌شود...یک روز شما می‌آیی و خاتمه می‌دهی به دل تنگی ها...یک روز شما می‌آیی و ما بالاخره طعم لبخند واقعیِ از ته دل را می‌فهمیم...

یک روز که خیلی نزدیک است... از رگ گردن هم نزدیک تر...

این وعده ی خود خداست...که بالاخره ما یک روزی اندوه بزرگمان تمام می‌شود و شما می‌آیی...

یا صاحبی...

  • یک دختر شیعه

آره آقا...

هی هر چه قدر به روز های ظهور نزدیک تر میشویم٫ فضا سمی تر میشود٫ نفس ها تنگ تر میشود٫ قلب ها زیق تر ...

مثلا شب ها باید برود آدم راحت بخوابد...ولی اشک امانش نمی‌دهد... که باید آقای‌ش می‌بود و نیست...

مثلا باید خوشی کند تفریح کند بگوید بخندد...ولی خنده هایش از گریه هایش تلخ تر است...

که باید می‌بود و نیست...

که باید می‌بود و نیست...

که باید می‌بود و نیست...

  • یک دختر شیعه

شما مثل مادرید...

همیشه با شما بودن حالم راخوب کرده...

ولی امشب عجیب بغض نشسته به گلویم بانو جان...

آخه عجیب وفات شما بوی شهادت حضرت مادر(س) را میدهد...

  • یک دختر شیعه

من از کی انقدر کم طاقت شده‌ام که تحمل هر روز دوری ازت، برایم مثل هزار سال می‌گذرد؟!...


  • یک دختر شیعه

تو قشنگ ترین اتفاق زندگیمی که تا الان میتونستی برام اتفاق بیفتی:)

  • یک دختر شیعه

بانوی مهربان‌م

یا فاطمة المعصومه...

نمی‌دانم این چه سری است که بیشتر کارهای‌مهم من، بیشتر تصمیم های مهم من، بیشتر ...

یک جوری رقم می‌خورد که با مناسباتی از ولادت یا شهادت وجود مبارکتان مصادف می‌شود و من تنها از خودتان کمک خواستن آرامم می‌کند، و با شما حرف زدن فقط دل‌م را آرام می‌کند...

و چقدر عجیب  که شما انقدر  شبیه مادر سادات هستید...

کمک‌م کنید بانوی مهربان‌م...

  • یک دختر شیعه

کونو لنا زینا و لا تکونو شینا  کونو مثل اصحاب علیٍ(ع) في الناس، ان كان رجلٌ منهم ليكون في القيبلة فيكون امامه  و موذنه و صاحب اماناتهم ...

مثل اصحاب علی ...

 صوت سخنرانی سید حسن نصرالله...

دریافت


  • یک دختر شیعه

دلم می‌خواهد برایت بمیرم...برای این حجم از عشقی که بین تو و پرودگارت موج می‌زده است...برای  قشنگی هایت که آدم را دیوانه می‌کند...

برای تو که از مدل‌ت خوشم می‌آید...برای این که در عین حالی که در آمریکا، مهد افکار سکولاریست بوده‌ای، خدای دلت را هیج وقت گم نکرده‌ای...

برای این که چمران بودن‌ت را فراموش کردی  ...و خودت را بابای همه ی بچه های جبل عامل کرده ای...

این هوای گرفته و داغان ، عجیب یکی مثل تو را کم دارد...


به بهانه ی سالگر شهادت‌ش...

#شمران_دلم


  • یک دختر شیعه

نشسته ام روی صندلی، دست هایم را به هم گره زده ام ...

هرچه فیلم جلوتر می‌رود حس می‌کنم قلبم  تند تر می‌زند، بعد یک هویی از یک جایی به بعد بغض می‌گیرتم، بعدِ بعدِ بعد تر آن جا که مامانِ  از تلوزیون صحنه ی کشته شدن پسرش را می‌بنید، بغضم می‌ترکد و اشک هایم سرازیر می‌شود..

فیلم تمام شده ولی هنوز توی فکر فائزه و شهاب داستان هستم...


  • یک دختر شیعه

اشکال دارد آدم در مهمانی هایی که بزرگ تر ها حرف‌های کسل کننده می‌زنند و هیچ هم سن و سالی ندارد، یک کتاب توی کیف‌‌ش داشته باشد برای این مواقع؟

اما درباره ی این کتاب :

اگر دلتان خواسته برای یک با هم که شده زندگی در کنار مردم ساده نشین روستایی آن هم هزاران کیلومتر آن طرف از شهرتان را تجربه کرده باشید، همین الآن می‌توانید کتاب زن آقا را بردارید تا با خاطرات زهرا کاردانی این حس را تجربه کنید.

کتاب زن آقا روایت های یک بانویی است که با بچه ها و همسر طلبه‌‌اش  برای تبلیغ در  ماه رمضان فرستاده شده اند به منطقه ای روستایی نشین  که برای رفتن به آنجا باید هزاران کیلومتر طی کرد.


نوشتن از مشکلات زندگی در کنار مردمی  که در عین مهمان نوازی و خون گرمی هنوز که هنوز است  برای دوای دردهایشان به دعاها و دوا های کَل مراد بیش تر اعتقاد دارند تا قرص استامینوفن و رفتن به دکتر، مردمی که نبوسیدن دست طرف مقابل را نشانه ی متکبر بودن می‌دانند و با مشکل قحطی آب به راحتی برای چند روز کنار ‌می‌آیند، و اعتقادات جدید دیگر،  شاید  بتواند شما را با زندگی در کنار مردم خون گرم روستایی آشنا کند و از مشکلاتی که ممکن است بر سر راه یک طلبه ی جوان  قرار گرفته باشد آگاه کند

این کتاب با نثر شیرین و لطیفی که دارد حتما می‌تواند شما را تا پایان کتاب همراهی کند.

بخشی از کتاب :

_ها؟ چی شده، زن آقا؟ مثل مهتاب شدی!

خودم را رها کردم روی تخت کنار حیاط و قصه‌ها را تعریف کردم. دزدیده شدن یکی از بچه‌های محل توسط جن‌ها، داستان مجلس عروسی جن‌ها توی زیرزمین خانه کل رضا، شکستن سرِ بچه معصوم...

حرف‌ها مثل مورچه‌ها از دهانم بیرون می‌ریختند.

حال خودم را نمی‌فهمیدم. دست‌هایم چنگ مانده بودند. شاگل دوید توی آشپزخانه و برگشت. یک پَر نمک ریخت توی دستم:

_زبون بزن. دلت محکم می‌شه...


  • یک دختر شیعه