دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

و بالوالدین احسانا

وقت هایی بود که با دوستان بیرون می رفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزی می کردیم.او هم همراه ما بود،اما اگر خانواده اش چیز دیگری می گفتند،دعوت ما را رد می کرد و با آنها میرفت. به شدت مطیع حرف پدر مادرش بود؛ هرچه آنها می گفتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامه های خانواده همراهی نکنیم و وقتمان را با آنها بگذرانیم.

(دوست شهید)

همدم شهرستانی ها

در رفاقت با بچه های شهرستانی دانشگاه شهید مطهری کم نمی گذاشت. با آن که رفقای تهرانی زیاد داشت، اما برایش فرقی نمی کرد.با مرام بودن و با معرفت بودن رابرای همه یکسان می دانست و علاقه اش به دوستان شهرستانی زیاد بود.

(دوست شهید)

کنترل نگاه

هیج گاه مستقیم به نامحرم نگاه نمی کرد د به شدت مقید و چشم پاک بود. اوقاتی که در مهمانی های خانوادگی بود، اگر بانوان حضور داشتند حریم شرعی را رعایت می کرد. اگر جمع بابت موضوعی می خندیدند، سرش را پایین می انداخت و می خندید.

(مادر شهید)

شنوده وصیت

مراسم هیئت که تمام شد، به سمت حیاط امامزاده رفتیم. شور و اشتیاق عجیبی داشت و تاکید می کرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی شهید شدم مرا آن جا دفن کنید. من که باورم نمی شد، حرفش  را جدی نگرفتم. نمی دانستم که آن لحظه شنوده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد دفن او در آن حیاط می شوم.

(مادر شهید)


پ ن: برشی از کتاب ابووصال روایت کننده ی بخشی از زندگی شهید محمد رضا دهقان



  • یک دختر شیعه

با شروع ترم جدید، هر روز کلاس داشتن دیگر مثل قبل نمی توانم حرم بروم، برای همین پنج شنبه هایم را برای حرم مطهر اختصاص داده ام اگر قسمت شود، حتی در ایام تعطیلات، نمی دانم از این پنج شنبه تا آن پنج شنبه دلم چه قدر تنگ می شود که برای پنج شنبه ها روز شماری می کنم...

امروز اما فرق داشت، انگار هر موقع کم میاورم، باید بروم پیش آقایم و برایش یک دل سیر گریه کنم، آن قدر ها که آرامم کند، که تا پنج شنبه ی دیگر کمکم کند...

این پنج شنبه، انگار به جای این که از راه برسم و بروم زیر چادرم و دعا بخوانم و ریز گریه کنم.... فقط باید زل می زدم به گنبد...زل می زدم و اشک می ریختم...

حیف که به ماه مان قول داده بودم برای مهمان ها شب غذا درست کنم وگرنه تا خود شب، تا دعای کمیل حرم می ماندم... 

شده ام عین یک تیله ای که در یک ظرف گرد می گزارنش و ثانیه به ثانیه این طرف آن طرف می رود و بی قرار است...

شده ام خود خود تیله....

مثل تیله بی قرار ...سرگردان....

نکند همه ی این ها بر می گرددد به نبودن های آقای مان....

  • یک دختر شیعه

راستی راستی دنیای کوچکی است، وگرنه یکی از دوستای های خیلی صمیمیم که خانوادگی حتی با هم در ارتباطیم کجا و پسر همسایه ی دو تا خونه ی آن طرف تر ما کجا؟!...

فاطمه ای که درسش همیشه عالی بوده و همیشه هر مشکلی موقع تست های عربی داشتم،برایم حلش می کرد و دست آخری رتبه اش را شد دویست و خورده ای، و توانست برسد به آن چیزی که آرزویش را داشت و دانشگاه فرهنگیان درس بخواند،و دیروز برایم پی ام داد که مریم حتما بیای ها..کجا؟...

و پسر همسایه ی ما که دوست صمیمی شهید حسین حریری است و تا مدت ها روی ماشین اش یک عکس بزرگ از شهید حریری زده بود، و به نقل از فاطمه خودش هم شاید بخواهد بعدا برود مدافعان حرم!کجا؟

عجب دنیای کوچکی است...

  • یک دختر شیعه
این روز ها شده ام عین عقده ای ها، عقده ای موجودات کوچک فسقلی ریزه میزه، عقده ای بچه ها.
تا حدی که دیروز در نماز خانه ی دانشگاه  که یکی از بچه های سال بالایی  دخترک پنج، شش ماهه اش را آورده بود، دست از پا نشناختم و رفتم جلو و گفتم می شه بچتونو بغل کنم؟
ماه مانش اجازه داد، بچه را له ش  کردم بس که فشارش دادم.
نمی دانم چه آرامشی در وجود این موجودات فسقلی وجود دادر که هر موقع می بینمشان از خود بی خود می شوم!مخصوص تر اگر دختر بچه باشد که دیگر هیچ،..
برای فسقلی خودمان می میرم، هر موقع تماس تصویری با مائده برقرار می کنم، شده است گاهی اوقات دلم می خواسته است صفحه ی موبایل را بوس کنم به جای خودش، یا اینکه مثلا دستم را دراز کنم و از توی صفحه ی موبایل بیرون بیاورمش،و تا می توانم بغلش کنم...
می گویند خاله ها ماه مان دوم هستند، ولی  این ترم آن قدر درس داشتم که حتی فرصت این که یک هفته بروم پیشش را هم نداشتم، همین شد که دل توی دلم نیست برای دیدنش...
اما  فردا قرار است فسقلی خودمان بیاید برای ایام تعطیلات پیشمان، دست از پا نمی شناسم برای آمدنش، عشق جان خاله ...
بچه ها عین مسکن می مانند ، هر چه قدر هم ناراحتی داشته باشی، همین که یک شیرین بازی از خودشان در میاورند، ته دلت باز می شود و اصلا یادت می رود ناراحتی داشته ای.....
  • یک دختر شیعه

می دانی جان دلم امروز بعد از ظهر که خودم تک و تنها بعد از یک روز خستگی آور خودم تک وتنها رفته بودم کافی شاپ و برای خودم موکا سفارش می دادم به چه فکر می کردم؟...


به این که عشق آدم ها را بزرگ می کند...

روحشان را قوی می کند...

عشق آدم ها را به خدا نزدیک تر می کند...

اصلا حدیث است که من عشق  و عف...مات شهیدا


می دانی امروز توی کتاب  شهید مطهری چه خواندم؟...

مضمونش این بود که ...

که عشق دو صورت دارد یکی عشق حیوانی که آدم ها را به پست ترین نقطه ی ممکن می رساند، عشقی که با شهوت همراه است...

یکی هم عشقی که آدم را به بلند ترین جای ممکن می رساند...

خواندم که این دومی وقتی به وجود می آید که آدمی با هوای نفسش بجنگد و نفسش را مهار کند ... که مثلا برای خاطر حضرت رب ، خودش را فدای عشقش و لذت های آنی ش نکند...

مثل من ...مثل تو... که این نفس اماره ی لعنتی را درجا کشتیمش... و مثل باقی آدم های روی کره ی زمین ...مثل خیلی های دیگه دست  در دست هم نگرفتیم و عاشقانه زیر باران قدم نزدیم...

مثل ما که این چیز ها برایمان  فقط محدود به عکس ها و فیلم ها و رمان ها بود ...

می دانی عزیزم تو با تمام پسر هایی که می شناختم فرق داری ... یک فرق اساسی ...آن هم این که تو را هیچ کس نمی فهمد...

تو مثل بعضی پسر ها ،یواشکی زن های عریان اینستاگرام را چک نمی کنی...

تو  با احساسات دختر ها بازی نمی کنی...

تو داشته هایت را با نداشتن های نداشته های روی زمین تقسیم می کنی...

کتاب خواندن های تو مثل کتاب خواندن های من محدود به سبک خاصی نیست...

تو  وقتی روضه ی مادر را می شنوی از خود بی خود می شوی...

وقتی یکی دلش می گیرد تو را که می بیند دلش آرام می گیرد...

نه که شبیه دریا باشی، انگار خود دریا هستی،...عین دریا آرام و بی وسعت...

تو بوی یاس می دهی... وقتی ریش های مردانه ات را می گذاری بلند شود... ابهتت بیشتر می شود...وقتی فاطمیه می شود... چشم هایت را غم می گیرد از غم مادر...مثل من دیگر برایت نه رمقی می ماند نه جانی...

...

ولی امان از دل تنگی ...دل تنگی های بی پایانی که تمامی ندارد ... دل تنگی های لعنتی...می دانی عزیز جانم، تو  وقتی باشی گذر زمان حس نمی شود...دل تنگی های لعنتی ای که امروز بعد از ظهر بعد ازکار های دانشگاه  باید خودم ،خودم را مهمان می کردم و تمام مدت به صندلی خالی نبودن هایت فکر می کردم و به تو...

خیلی خنده دار است و البته درد آور  دختری چادر به سر آن هم توی کافی شاپ که همه زوج به زوج نشسته اند خودش ، خودش را مهمان کند و برای خودش موکا سفارش بدهد که فقط چند لحظه بتواند تو را فراموش کند...

فکر می کنم تو حتی از سلمان سارا عرفانی هم بزرگ تری...سلمان نظر بهش شده بود و عاشق شده بود، تو ندیده عاشق شدی، اگر به تو هم نظر می شد چه می شدی دیگر ؟...

نکند تاب نیاوری و بروی در دل معرکه و شهید شوی؟...


پ ن: متن بدون هیچ گونه مخاطب خاص!


برچسب: عاشقانه های یک دختر شیعه


  • یک دختر شیعه

یک. کتف چپ م به شدت درد میکند. دردش میپیچد توی تنم و این چندخط را مینویسم

دو. به خدا درد دارد این همه کثافت. به خدا من بچه مذهبی هم دیگر خسته شدم از دیدن مذهبی هایی که درونشان لجن زار معایب است و بیرون شان محاسن. امام صادق اینها با امام صادق ما فرق دارد که میفرماید «لا تکونوا علینا شینا» یا امام اینها هم هموست؟! شما به ما منسوب هستید پس مایه خجالت ما نباشید

سه. درد دارد که دیگران حالا دیگر دارند به همه ما میخندند. درد دارد که چادری است ولی دارد زیر چادرش هزار کار میکند که آن دیگران چون به خلوت میروند هم دیگر این کارها را والله نمیکنند

چهار. خیلی درد دارد که سردار رییس پلیس را در مهمانی غیر اخلاقی دستگیر میکنند. خیلی درد دارد که مسئول فلان کمپین حجاب و عفاف را در بدترین موقعیت غیرعفیفانه میبینم. قاری قرآن را ... که را که را ... چرا ماها انقدر بدتر از همه ی بدها شده ایم؟

پنج. درد دارد وقتی میبینی پشت این چهره های معصوم این همه هیولا تکثیر شده. چرا ما انقدر بد شده ایم؟ چه مان شده؟ چرا دیگر رنگ رخساره، محاسن، چهره نورانی، اثر سجود نشان دهنده هیچ چیز در آدم ها نیست؟ (این جا این آخرها بنویسم شاید کمتر دیده شود: چرا اینقدر بی حیایی زیاد شده؟ چرا اینقدر راحت همه سکسی اند، میبینند، جستجو میکنند، سعی می کنند قایم کنند اما سیو میکنند، سوتی میدهند، چطور پس همچنان هیئتی ام هستند، با نظام اند، اهل ظواهر اند؟)

شش. درد ِ یکی از روضه های امسال محرم همچنان هر روز در تنم هست. اینکه امام حسین(ع) را بروبچه های «هیئت محبین حسین جان کوفه» کشتند و تکه تکه کردند. هیئتی های بی حیا، نماز شب خوان های بی حیا، «من اثر السجود» های بی حیا.. لابد چادری های بی حیا هم سنگ زدند، خانم جلسه ای های سلسله جلسات تدبر در قرآن زینبیه هم کل کشیدند. مذهبی های سکسی هم غارت کردند و در فکر به کنیزی بردن بودند

هفت. به خدا درد دارد که این خانم دارد تن فروشی میکند، هربار شونزده هزار تومان، هر وقت هم شیرخشک بچه اش تمام میشود این کار را میکند و با پولش میرود برایش میخرد. به خدا درد دارد میروی بازدید خانه آن خانم مسن برای اینکه اگر واقعا نیاز دارند بخاری بدهی بهشان، میبینی خودش را آماده کرده که از هرحیث در اختیارت باشد، که بچه اش شب تا صبح نلرزد

هشت. آبروی دین را بردیم. آبروی امام صادق را بردیم. آبروی نظام اسلامی را بردیم. آبروی خمینی را بردیم. منافق پروری کردیم و نفهمیدیم. تهیه کننده صدا و سیمامان آن شد فیلمسازمان آن شد مسئول فرهنگی مان آن شد مداح مان آن شد

صهیونیست مسلمان کشت و ما مسلمانی را کشتیم. در خیلی ها..

.

 متن از : آقای محمد رضا موذن زاده

  • یک دختر شیعه

انصار چه کسانی بودند؟

انصار کسانی بودند که در زمان پیامبر چه خدمت هایی برای اسلام انجام دادند.! و پیامبر چه قدر دوستشان داشت...

اما وقتی ماجرای ثقیفه را دیدند، سکوت کردند، و هیچ نگفتند ... سکوتی که در برابر باطل بود و از دختر پیامبرشان دفاع نکردند...

امروز دقیقه ها داشتم به این فکر می کردم...اگر ما هم... تحت تاثیر فشار های جامعه،امام زمان مان را بفروشیم چه می شود...ممکن است مثلا خسته شویم از هم رنگ نبودن... ممکن است مثلا ما هم وقتی به عقب تر هایمان نگاه بیندازیم افسوس بخوریم وبگوییم یادش بخیر چه روزایی داشتیم، چه حال خوشی داشتیم... ممکن است مثلا بزنیم به سیم آخر و آقایمان را به گناه هایمان را بفروشیم...

و بعد و بعد تر ... به حدی برسیم که اصلا انکارش کنیم... و بعد و بعد تر بترسیم از آمدنش...

امشب داشتم به مادر می گفتم ... یا حضرت مادر مزد عزاداری هایمان را بعد از ظهور آقای غریبمان همین را بدهید که هیچ وقت از شما جدا نشویم، چنان عطشی از شما در وجودمان رخنه کند که به خاطر شما تمام گناه هایمان را زیر پا بگذاریم....مادر اگر قرار است روزی عشق شما در سینه هامان نتپد،اگر قرار است مهدی غریبتان برای گناهان ما اشک بریزد، نباید آشنمایمان می کردین، حالا که  آشنایمان کردین  اگر یک هویی ولمان کنیم ما طاقتش را نداریم... که مثلا  یک روزی برسد که دیگر چادرتان را از سرمان برداریم برای یک رنگی با جامعه ای که روز به روز بد تر میشود، تحملش را نداریم بدون چادرتان نفس بکشیم،اگر قرار است ناصبر شویم، نا شکیب شویم،بداخلاق شویم،به فکر فقرای جامعه نباشیم و فقط به فکر خودمان باشیم، غرق در تجملات شویم، و حرف های خاله زنکی، با باد های روزگار رنگ عوض کنیم، ازدواج کنیم و به وسیله ی همسرمان مورد آزمایش قرار بگیریم و مثل قبل برایتان نسوزیم و   ... بچه دار شویم و محبت بیش از اندازه به بچه هایمان  ما را از یاد شما غافل کند...دعا کن هیچ موقع ازدواج نکینم، اگر قرار است هرموقع ازدواج کنیم هدفمان این است که به شما نزدیک تر شویم نه که دور تر... اگر قرار است مادر شویم،پدر شویم، هدفمان تربیت کردن فرزندانی برای شماست...برای نوکری فرزندان شما... 

دعا کن نباشیم مادر... ولی نرسد این چنین روز هایی ... روز هایی که بدون شما... بدون فرزندانتان برای ما بگذرد مثل زهر است... مثل زنده زنده مردن است..تمام قشنگی های این دنیا برای ما زیر قبة الحسین تان اتفاق میفتد، برای لحظه ای که شما به ما نگاه کنید، لحظه ای که به شما وصل شویم، شبیه خودتان شویم، لحظه ای که از ما به مهدی غریبتان غمی نرسد...

لحظه ای که وقتی پیر شدیم وقتی به عقب نگاه بندازیم بگوییم خدایا شکرت که برای غم فراق مهدی غریبمان پیر شدیم، برای مصبیت های حسین(ع)، مظلومیت شب های علی(ع)، برای مادر(س)...برای شما...نه برای سرگرمی های این دنیای شلوغ پلوغ الکی...

مادر جان ما مزد عزاداری از خودتان می خواهیم...

ما مزد عزاداری از فاطمه می خواهیم...

از این شب های دلگیری که وقتی می بینی همه می روند راهیان نور، جایی که حضرت مادر خیلی از شهدا را خریدند...

یا حضرت مادر می شود ما را هم بخرین...خسته ایم مادر جان...دل تنگیم...

این صوت هر موقع گوش می دهم یاد دوم دبیرستانم میفتم که رفتم راهیان نور...



  • یک دختر شیعه

اما قشنگ ترین اتفاقی که می تونست برام بیفته توی این هفته پیدا کردن این دو کتاب بود ، خدا می دونه، نصف کتاب فروشی ها رو گشته بودم تا پیداش کنم، 

طوری که وقتی گفتم اقا این دو کتابو دارین و گفت بله می خواستم از شدت خوشحالی بال در بیارم...

دست آخری عاقبت جوینده یابنده بود^_^

و اون دو کتاب : 

ابووصال_ اینک شوکران شهید منوچهر مدق

 می دونم خیلی شکسته نویسی نوشتم این جهار تا مطلبو: (

برچسب: جاکتابی


  • یک دختر شیعه

از اتفاق های قشنگ دیگه ی این هفته این بود که سه شنبه رفتم کتابخونه ی دانشگاه، دنبال کتاب های متفرقه می گشتم ، که اولین کتابی که پیدا کردم نور الدین پسر ایران بود، کتابی که خیلی تعریفشو شنیده بودم و مشتاق خوندنش شده بودم،  رفتم دادم خانم قرائیان که برام ثبت کنند خیلی برام عجیب بود که کتاب به این معروفی که بعد سه سال توی دانشگاه بوده، یک نفرم نخوندتش! به خانم قرائیان گفتم ، گفت : متاسفانه بچه ها بیشتر کتاب درسی می گیرند .

گفتم: شایدم قطرشو می بینند وحشت می کنند  و دست بهش نمی زنند.

بعد گفتم ؛ خامم قرائیان چرا کتابای حاج اقا پناهیانو ندارین؟

و در کمال ناباوری اشاره کردن و گفتن: چرا اتفاقا دو تا از کتاباشونو داریم .

وبا دست یکی شونو نشون دادن.(انتظار، عامیانه، عالمانه، عارفانه)

 انقدری که کتابای حاج اقا پناهیان و دوست دارم و باهاش ارتباط برقرار می کنم که حد و نصاب نداره!تا حدی که از لحظه ای که به دستم می رسه تا وقتی تمومش نکنم نمی تونم بزارمش زمین 

بعدش خانم قرائیان پیشنهاد دادن وقتی کامل خوندیش یک معرفی نامه ی کوچیک اگه تونستی راجع بهش بنویس که برا بچه های دیگه بزاریم تو کانال !




  • یک دختر شیعه
کلاس تاریخ ادیان، همین طور که از اسمش معلوم ست ...ادیان را از نظر تاریخی بررسی می کند !
دیروز استاد جانمان برایمان از ادیان های دیگه ای که در سر تا سر جهان وجود دارد چند تا فیلم گذاشتن.
وقتی فیلم ها تموم شدن ..
گفتم: استاد آدم وقتی تاریخ  دین های دیگرو می خونه، و برسی می کنه، می بینه هیچ دینی تو ی دنیا به اندازه ی اسلام ان قدر پاک نیست و همه چی تمام و آرامش بخش!
استاد  هم در جواب فرمودند : دقیقا بچه ها هدف از این کلاس همینه ! همینه که شما خودتون بهش برسید که هیچ دینی مثل اسلام ان قدر  جامع و کامل نیست...
وقتی تاریخ ادیان دیگرو می خونید و با چشم هاتون می بینید، تازه اسلامو باور می کنید... و اعتقاد قلبی تون صد برابر می شه نسبت بهش!
  • یک دختر شیعه