به دل نشسته 3 حضرت برادر برام فرستادن : )که من عاشق شم: )
به دل نشسته 3 حضرت برادر برام فرستادن : )که من عاشق شم: )
طولانی مدت که قسمت نمی شود بروم حرم، از یک هفته بیشتر یعنی، وقتی می رسم حرم باید بروم فقط و فقط و جلوی ضریح...وقت هایی که می روم جای ضریح کفش هایم را می دهم به کفشداری...
امروز وقتی داشتم کفش داری شماره یک قسمت بانوان کفش هایم را می دادم، یک هویی دیدم خاله مامان، خادم کفش داری شده است...این خاله ی مامان از خود مامان یک سال کوچک تر است...
به هیچ کسی هم نگفته بود، داشتم فکر می کردم...خوش به حال خاله جان کفش های زوار های آقا را که با هزار و عشق امید می آیند پیش آقا را دو دستی می گیرد...اصلا خوش به حال هر کسی که یک طوری، به هر نحوی نوکری این خاندان را می کنند... بنظرم نوکری این خاندان خود خود پادشاهی ست...
و بالاخره رسیدم... داشتم فکر می کردم یک شب هایی که خیلی حال م بد بوده فقط و فقط این نقطه دلم را آرام می کرده است....قشنگ ترین شب های عمر م کنار آقا رقم خورده است...از عقد خواهر و برادر و دوستام ...گرفته تا کمیل ها و توسل های انقلاب و گوهرشاد و جامع...تا درس خواندن های کتاب خوانه ی آستان قدس...تا پنجره فولاد ها... تا صدای نقاره خانه .... تا بی نهایت...اصلا کفران نعمت است، بهشت را آرزو کنم....
بعد هم ش فکر می کنم کسایی که مشهدی نیستن، خدا بهشان صبر بدهد که انقدر دوری از حرم را می تواننند تحمل کنند... هر چند بعد منزل نبود در سفر روحانی...ولی ... ولی
....
ممنونم ازت خدایا که شدم امام رضایی...
اسم خواهر م قرار بوده نگار شود...اما مامان همان موقع های حاملگی می رود خونه ی خاله ازیتا و می فهمد اسم دختر همسایه شان مائده است...همان جاست این اسم به دلش می نشیند و به جای نگار، مائده می گذراد...
اسم من قرار بود بشود منا...مامان اسم منا را دوست داشته...اما لحظه ی آخری پشیمان می شود و با بابا توافق می کنند مریم بگذراند...
این روز ها بعضی از دوست هایم زینب هم صدایم می زننند... بهم می گویند، زینب بودن به تو می آید...بهم می گویند شخصیتت به زینب می خورد...
ولی من شدم م ر ی م...اسمم را دوست دارم... همان قدری که این اسم بهم حس خوبی بهم می دهد... بعد این متن فاطمه سادات را که می خوانم می فهمم من باید مریم می شدم...
متنی که داد به من...:
همیشه وسط جملههایی که توی کتابش از مریم (س) گفته، به «یالیتنی متّ قبل هذا و کنت نسیاً منسیّاً» که میرسم، اشکهام جاری میشود. یک بارِ غمِ فهمیدنی توی این جمله خوابیده است که همهی وجودم را به درد میآورد. انگار قطرهای از نهایتِ اضطرارِ مریم (س) توی هنگامهی آن امتحانِ سخت میریزد توی وجودم. بعد فکر میکنم چه خوب که پشتبندش خدا زود دلداریاش داده. که مریم (س) را توی آغوشِ مهربانیاش فشرده، اشکهاش را پاک کرده و گفته تا غصه نخورد. گفته لا تَحزنی. چه خوبتر که لحظههای بعدش، آن دو تا چشمهای کوچکی که رو در روی مریم (س) به دنیا گشوده شد، خودش بزرگترین مرهم بود بر استیصالِ آن لحظههایش؛ عیسی (ع)، کلمهی خدا، توی دستهای مریم (س) بود...
اگر اینها نبود آدم وسطِ قرآنخواندن پای آن جملهی یالیتنی متّ قبل هذا... از غصه بیتاب میشد از آن بارِ غمِ فهمیدنی.
#مریمِ_دل
شریعنی سوار می شود، سن ش بالاست، شاید مثلا شصت شاید هم هفتاد، می نشنید،
بعد می گوید: مادر حالا همین اسلامی که شما ها ازش دم می زنید مگه نگفته رنگ مشکی مکروهه....
بعد من می خواهم جواب ش را بدهم....بعد می خواهم بگویم.... چادر مشکی اگر مکروه بود که حضرت مادر سر ش نمی کرد....و چند تا دلیل برایش بیاورم...
ولی پشیمان می شوم...نگاه ش می کنم، لبخند می زنم و هیچی نمی گویم...
بعد ش به این فکر می کنم امانتی مادر م این روز ها بین مردم شهر چقدر غریبه شده است...
از وقتی محبت م نسبت به مادر م بیشتر شده است، به دنبالش محبت م نسبت به حضرت معصومه هم بیشتر شده است...اصلا همین امروز روز تولد شون... بوی حضرت مادر.... تمام فضا را پرکرده است...
قبل تر ها هر موقع می رفتیم قم...حس خاصی نداشتم...
ولی الان هر موقع دل م برای مادر م بی قرار می شود.... فقط، یک جاست که این دل بی قرار را آرام می کند....آن هم حضرت عمه جان...
اصلا سفارش شده به آقای مرعشی نجفی که در نبود قبر حضرت مادرمان ... به حرم کریمه اهل البیت بروید..
حالا هر موقع که می رویم...قم ... دل کندن از قم برایم سخت است...بس که نگاه کریمانه یشان آدم را شرمنده می کند...
از طرفی هر موقع می رویم... همین که می دانم ...بی بی دست رد به سینه ب همسایه های برادرشان نمی زند...آرام تر می شوم...
همین که تولد بیست سالگی هایم با ایشان رقم خورد... دنیایی از حرف های ناگفتنی ست برای خودش...
+این طوری است....که بعد منزل نبود در سفر روحانی....برای همین اگر دوست داشتین صبح ولادت با عظمت شان بعد نماز صبح ... زیارت شان را بخوانید...از راه دور بهشان سلام بدهید...کریم دست کسی را خالی بر نمی گرداند....اگر هم بعد نماز صبح خوابتون میومد هر موقع از روز را که دوست داشتین بخوانید...
السلام علیک عرف اللّه بیننا و ببینکم فی الجنة و حشرنا فی زمرتکم....
روزتون مبارک گل دخترا...روزمون البته درست ترشه...
اگر قرار باشد مثلا به من بگویند: چشم هایت را ببند، تا وقتی باز می کنی یکی از آرزوهایت را براورده کنیم، آرزو می کنم مثلا مقابل میزم نشسته باشم و وقتی چشم هایم را بازش می کنم، ببینم دو ردیف کتاب تا سقف چیده شده باشد، یک ردیف ش کتاب های نخوانده از نادر ابراهیمی یک ردیف ش کتاب های نخوانده از استاد صفایی حائری، بعد دو ماه تابستان م یک روز از استاد بخوانم یک روز از نادر ابراهیمی..یک روز از این ...یک روز از آن...
این کتاب تجربه ی متفاوتی ست ، بدون شک میل م به سمت کتاب های سیاسی خیلی خیلی کم تر است نسبت به کتاب های اخلاق، رمان، شعر، داستان کوتاه و فلسفه...
اما برای شروع تابستان م شروع خوبی بود...
اما با خواندن ش باید بگم تازه ماهیت اسرائل برایم روشن شد، ... ماهیت یهود... و اهداف وحشتناک شان...و خوی به دور از انسانیت شان...
بعضی لحظه ها هستند ... که تا شب که می خوابی وقتی بهش فکر می کنی...دلت می گیرد...خیلی...که حتی این موقع شب دلت می خواهد زار بزنی...
....داشتم با مامان...تو اینستاگرام..چند تا پیج آشپزی که قبلا دیده بودم... براشون سرچی کردم، که راجع بهش باهاشون صحبت کنم...تو صفحه ی سرچ ... که چشمم خورد به یک فیلم از حرم حضرت زینب...وقتی زدم... روش .... دیدم یک پسر بچه ی ده یازده ساله در تشییع پیکر شهدا ، در حرم حضرت زینب دارد برای شهدا می خواند...
اطراف حرم را که می دیدی محوطه ی حرم خالی خالی بود.... فقط چند تا سپاهی بودن....
خیلی تلاش کردم جلوی مامان جلو خودمو بگیرم....فقط گفتم...مامان چقدر دلم گرفت ... من که نرفتم دلم می خواد بترکه، شما که رفتین چقدر دیدن این فیلم براتون سخته...
...
مامان ی آهی کشیدن... دیگه هیچی نگفتن...
بعدش این موقع شب به این فکر می کنم...یا حضرت عقیله... حتی بعد از شهادت تان ... غم هایتان تمامی ندارد...بعد ترش به این فکر می کنم...آقا چه صبری دارند ...که حرم عمه یشان این طوری شده است..
بعد تر ش به این فکر می کنم... حالا می فهمم چرا محمد رضا دهقانی ها...رسول خلیلی ها...احمد مشلب ها.....جهاد ها...و... رفتن.... حالا می فهمم چرا دیگر نتوانستن تحمل کنند....
برای فرج دعا کنیم.....
غربت از این واضح تر....
...
مریم قیبله ی دل به تو دخیل یا حضرت عقیله...
از کرامات خواهر زاده... همین بس که...
مثلا ی تسبیح تربت دارم که کیپ دستمه... عادت دارم شبا قبل خواب دور دستم بندازم...گاهی هم برای بیرون رفتن...زیر استین م قایمش می کنم....
صبح ها هم که بیدار میشم...میگذرامش زیر بالشتم، بیشتر مواقع...
ازکرامات شان همین بس که رفتم، دیدم حضرت عشق مون جای تخت ایستادن و از زیر بالشت کشیدن ش... حالا نخور کی بخور... و این گونه بود تسبیح خاله جان را به گل تبدیل کرده بودند و نابود شده بود.......
از کرامات دیگشون...
این که هر موقع نماز می خونم دقیقااااا، این طرف و ان طرف فرش را ولش می کند و دو دستی می چسبد به سجاده ی خاله جان....و دقیقا روی سجاده باید بشیند...مورد داشتیم خاله جان نماز ش را نفهمیده چه خوانده....بس که از سر و کولش موقع نماز بالارفته...
شب جمعه ی هفته یپیش بود... شب های جمعه هم خیلی دل تنگ می شوم...هم خیلی دلم میگیرد...هم خیلی گاهی برایم سخت می شود....هم خیلی دوستش دارم...
صبح جمع ش زهرا برایم فرستاده بود مریم سادات دیشب تو بین الحرمین خیلی خیلی به یادت بودم... مخصوصا تو قتلگاه که خیلی روش حساسی....
بعد ش من به این فکر می کنم... می شود بدون شما زندگی کرد....
کمیل را خیلی دوست دارم...خیلی.... ولی یک جای ش را خیلی تر دوست دارم...و درعین حال خیلی دلم می شکند وقتی می خوانم ش... سخت می شود فکر کردن پیرامون ش...
همان جایی ش که می گوید...فلئن صیرتنی للعقوبات مع اعدائک و جمعت بینی و بین اهل بلائک، وفرقت بینی و بین احبائک و اولیا ئک ...فهبنی یا الهی و سیدی و مولای و ربی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک....
بعد به خودم می گوید....اگر آماج بلا را هم برای ما می خواهی بفرستی بفرست حضرت رب.... ولی میان ما و خودت...میان ما و آقای غریبمان جدایی ننداز.....میان ما و احبائک....میان ما و اولیائک...
اگر بهشت هم می خواهی بدهی ...بهشت ما با این ها بودن خلاصه می شود...نه نعمت های بهشتی...
اگر می خواهی ما را امتحان کنی....امتحان کن... ولی نکند یک طوری ما را امتحان کنی... که از آقای غریب مان...غافل شویم ...راحت بدهیمش برای دل مان...نکند یک طوری امتحان کنی که بین ما و حضرتش فاصله بیفتد....
یا راد ما قد فات...